18

286 50 13
                                    

زمان زیادی گذشت. تک تک تلاشام بی فایده بود و من توی یه اتاق نسبتا بزرگ گیر کرده بودم.
به نظر میرسید دنیای واقعی باشه. من واقعا توی اتاقمم ولی این خیلی جالب تر میشد اگه حداقل میشد بقیه جاهارو هم ببینم. به گذشت عقربه های ساعت نگاه میکردم.
یه ساعت ... دو ساعت ... سه ساعت ... زمان داشت میگذشت ولی تغییری توی وضعیت من ایجاد نمیشد.
فلیکس باید بلند شی.

چشماتو باز کن.
حتی قدرت اینو نداشتم چیزی رو سمتش پرتاب کنم. ایان ازت متنفرم!
از نگاه کردن به اشیاء تکراری اتاق خسته بودم. از طرفی هر کدوم از تلاشام بی فایده بودن. شاید اگه حالت عادیم بود و بیکار بودم میشستم فکر میکردم ولی الان نمیتونم چون حرصم گرفته و فقط میخوام در بیام!

جمله ی کاش یکی بود تا بیدارم کنه از ذهنم گذشت و بعد یه مدت تلاش کردم تا بتونم با مینهو ارتباط برقرار کنم.
ممکن بود که ممکن نباشه ولی احتمالات رو باید امتحان کرد تا به قطعیت رسید.
دنیا قبل از اینکه بر پایه ماده باشه بر پایه انرژی بوده و اگه من نمیتونم به انرژی مغز ایان غلبه کنم به این معنی نیست که دیگه خودم منبع تولید انرژی نیستم.

مغز ما فرکانس تولید میکنه. با خوشحالی با غم با ناراحتی با هرکاری که انجام میدیم طول موج معینی رو ساطع میکنه این در مورد ارتباطاتمون هم صدق میکنه ولی مشکل اینجاست که ما گیرندشو نداریم.

اون چیزی که ما میبینیم طیف خیلی کوتاهیی از طول موج ها و انرژی هاست . حتی با وجود گیرنده های بیشماری که ساختیم هنوز فقط بخش ناچیزی از هستی رو میبینیم.

و بدبختانه مینهو هم یه آدمه. درسته دنیاش با ما فرق داره ، درسته کمی عجیب تره ولی تحت هر شرایط اونم از خیلی از قوانین بیسیک ما پیروی میکنه. در نتیجه یه ادم نمیتونه فرکانسای مغزو درک کنه.

با امید اینکه فرستنده ی پیام دارای قدرت ذهنیه کارمو شروع کردم و تموم سعیمو کردم با مینهو ارتباط بگیرم در حالی که سه کلمه ی* تو دردسر افتادم* توی ذهنم رژه میرفت.
تمرکز اصلیم رو ذهن مینهو بود و همزمان اون سه کلمرو مرور میکردم .

با گذشت زمان احساسم نسبت بهش قوی تر میشد. بیشتر حس درست بودنشو حس‌میکردم ولی بدبختانه هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.

لحظات اخر نا امیدیم بود که توی ذهنم مرور کردم *خواهش میکنم مینهو *
و تسلیم شدم.
کار نکرد؟ من تقریبا مسمم بودم که کار میکنه!
یه ساعت لعنتی دیگه هم گذشت و بالاخره در اتاقم باز شد و جناب بعد قرن ها داخل اتاقم پدیدار شد.
کنار تخت نشست و موهامو نوازش کرد و به صورتم خیره شد.

زودباش بیدارم کن لعنتی.
لبخند زدنش بیشتر ازینکه بهم حس عشقو بده کفریم میکرد اون لعنتی واقعا نمیفهمید که توی چه وضعیتیم؟
باید یه مشت تو دفترچه حسابش بنویسم.

District9Where stories live. Discover now