08

344 87 36
                                    

Leeknow

با زنگ آلارم چشمامو باز کردم و فورا قطعش کردم.
اتفاقات دیشب اولین چیزایی بودن که از ذهنم میگذشتن و بدتر اینکه حس پشیمونی نداشتم.

درسته به پسرا گرایش ندارم من اینو بارها اثبات کردم ولی اون یه نفر داره تمام معادلاتمو بهم میریزه.

نگاهی به صورت خوابیدش کردم.
آره کاملا طبیعی بود که هرکسی عاشقش شه و بخواد بوسش کنه لمس کنه و حتی به فاکش...

نگاهمو ازش گرفتم.
این چرتو پرتا چیه که میگم.
از جام بلند شدم.دیشب حتی لباسامو عوض نکرده بودم و کل ذهنمو تصویر لخت فلیکس احاطه کرده بود...

این حجم از زیبایی و ظرافت برای یک پسر واقعا عادی نیست ...
از اغلب دخترایی که توی عمرم دیدم زیباتر و درخشان تر بود.
بدنش مثل یکی از شاهکار های خلقت تراشیده و زیبا بود.

میدونستم اگه از الان شروع کنم به تعریف کردن ازش اخرش چی میشه پس به افکارم خاتمه دادم و فورا لباسامو عوض کردمو به دفترم برگشتم.
دلم نمیخواست تسلیم سرنوشت رقم خورده شدم بشم. دلم میخواست سرنوشتمو خودم با میل خودم بسازم. پس چرا باید جفت من تعیین شده باشه؟ حالا هم که هست باید تسلیمش شم و قبولش کنم؟ میدونم لج کردن با سرنوشت بچگانس ولی عمیقا دلم میخواد باهاش مقابله کنم. وقتی فهمیدم پسره به سرنوشت پوزخند زدم چون مطمئن بودم اشتباه کرده ولی الان روز به روز بیشتر دارم مردد میشم.

مسئله مهم تری که ذهنمو درگیر کرده معرفی کردن فلیکسه .باید کم کم رو خودم و فلیکس کار کنم. احتمالا همین الانشم با جاسوسی اون هرزه نینا دوبروی همسر ایان فهمیده که جفت من یه انسانه و دندوناشو تیز کرده.

اگه اتفاقی برای فلیکس بیفته منم دچارش میشم و پیدا شدن رهبر بعدی مدتی طول میکشه و قطعا تو این مدت اینجا تحت سلطه ی ایان قرار میگیره. میدونستم دشمنیمون هیچوقت تمومی نداره. همونطور که اجداد گفتن تهش باید یکی پیروز شه صلح با اون ملت خون خوار امکان پذیر نیست.
دلم جنگ نمیخواست. دلم نمیخواست مردمم کشته شن یا اسیب ببینن و از طرفی دلمم نمیخواست یه جا وایستم تا اون حمله کنه برای همین همیشه در این مورد مردد بودم.
باید چیکار کنم؟

باید پلن حمله بچینم یا دفاع؟ نمیدونم ایان تا کی قراره ساکت بمونه هر لحظه ممکن بود خبر بدن که قصد حمله و تصاحب اینجارو داره و من ازون روز وحشت داشتم.

Felix
با حس اینکه یه نفر داره نوازشم میکنه تعجب کردم.
یعنی مینهوعه؟ آروم چشمامو باز کردم و به شخصی که روبروی صورتم بهم لبخند میزد خیره شدم و بعد ازینکه فهمیدم جیسونگه شتی زیر لب گفتم
جیسونگ: بیدار شدی پرنسس؟
فلیکس: اینجا چیکار میکنی؟
جیسونگ: اتاق داداشمم حق ندارم بیام؟

نگاهی به اطراف انداختم
فلیکس: اونکه اینجا نیست
جیسونگ: البته که نیست. رفته دفترش.
فلیکس: پس چرا تو اینجایی؟
دستشو توی لپم فرو کرد.
جیسونگ: اومدم تورو ببینم.
فلیکس: یادمه اخرین بار که دیدیم اتفاق خیلی زیبایی نیفتاد بیب.

District9Where stories live. Discover now