Shelter

203 36 42
                                    


استرس بدی تمام وجودشو گرفته بود بعد از کلی سختی و عذابی که کشیده بودن حالا میخواستن حاصل تمام این زحماتو روی استیج بزرگی که براشون ترتیب داده شده بود به اجرا بزارن سخت‌ترین بخشش هم این بود که به عنوان اولین کنسرتشون خانواده هاشون هم حضور پیدا میکردن.

بدون اینکه کسی بفهمه قطره اشکی که گوشه‌ی چشم های آهوییش جمع شده بود پاک کرد.

نمیخواست در کنار این استرس و حال بدش تیکه‌های اعضا یا عوامل مبنی بر دختر بودنش یا لوس بودنش بشنوه اگر میخواست واقعا مقایسه کنه در بین تمام اون یازده نفری که ادعای مرد بودن میکردن اونم فقط بخاطره هیکلشون، مردتر بود.

بازم اون کله‌ پوکایی که هیونگ صداش میزدن و براش ارزش و احترام خاصی قائل بودن تمام حواسشو پرت کرده بودن دونسنگایی که از خانواده بیشتر بهش اهمیت میدن مخصوصا کسی که عشق و علاقه‌ی خاصشو بهش اختصاص میداد.

پسری که خیلی غیر عادی قلب کوچیک و ضعیف شدشو به طور کامل دزدیده بود.

گرایشش مثل اکثر آدمای جهان نبود کمی متفاوت بود در حدی که نیاز به تکیه گاه داشت.
همیشه به خودش یادآوری میکرد که یک مردِ، قویه و کیوت نیست اما ته دلش میدونست که اینا همش یک دروغ ساده برای پنهان کردن احساسات درونشه.

این واقعیتو کسی به غیر از کوبی بهترین دوست دوران دبیرستانش نمیدونست و بین اعضا کسی خبر نداشت.

از ترس و استرس به گوشه‌ای از راهروی طولانی پناه برده بود و زانوهاشو بغل کرده بود. در هیچکدوم از موقعیت های سخت زندگیش خانوادش هیچ حمایتی ازش نکردن حتی نخواستن وانمود کنن که هواشو دارن و بچه ای به اسم لوهان دارن.

لبهای صورتی و کوچولوش از استرس سفید و بی رنگ شده بود و میکاپش بهم ریخته بود. الان وقتش بود..
وقتش بود که روی استیج برن و بهترینشونو به نمایش بذارن و دقیقا زمانی بود که دلش میخواست حتی برای یک بار هم که شده فقط و فقط یک بار حس حمایت خانوادشو درک کنه و اونارو توی سالن در جایگاه ویژه ببینه.

ترسش از صحنه باعث شده بود که پاهاش هیچ حرکتی برای رسیدن به استیج نکنه. اشک گوشه‌ی چشمشو که با سماجت میخواست به پایین لیز بخوره کنار زد و گند زد به میکاپی که روی صورتش شده بود.

اصلا براش اهمیتی نداشت اگر بعد از این اتفاق که روی استیج حاضر نشده اخراجش میکنن و میندازنش بیرون اما قبل از تصمیم نهایی صدایی مانع درگیری بیشتر بین و خودش و مغزش شد.
" لوهان!! "
 
آروم سرشو به سمت بالا سوق داد و با چشمای متعجب پسری که بدون اطلاع قلبشو دزدیده بود نگاه کرد.
نمیتونست بیشتر از این به چشمای سهون خیره بمونه شرمنده سرشو روی زانوهاش گذاشت.
" من...نمیتونم ...سهونا!"
 
صدای لرزون و بریده بریدش حاله بدشو نشون میداد.
انتظار داشت سهون مسخرش کنه و یه فیلم کمدی از این کاراش بسازه اما با زانو زدن جلوی پاش تمام فرضیش نابود شد.
" داری با خودت چیکار میکنی هانی؟!...بنظرم باید یکم غرغر بشنویم ...بلند شو بچه ها منتظرن!"
 
نگاهشو بین مچ دستش که بین دست سهون گرفتار شده بود و چشمای مهربونی که بهش خیره شده بود میچرخوند.
" خانوادم سهونا!!...من میترسم!"
 
بدون شنیدن جوابی از طرف سهون دستش یکدفعه با قدرت کشیده شد و باعث شد که صاف سینه به سینه‌ی سهون بایسته.
" من پیشتم لوهان...خانوادت منتظرتن نباید با این وضع جلوشون ظاهر شی!"

[HunHan's Life]Where stories live. Discover now