The First Confession

23 6 0
                                    

[۲۶آگوست ۲۰۱۳- تور جهانی(لس آنجلس)]
شاید بهترین زمان زندگیش الان بود و باید در کنار هم گروهیایی که از برادر براش عزیزتر بودن خوش میگذروند. لس آنجلس زیبایی های زیادی داشت که میتونست فارغ از مشکل و هر فکری مات و مبهوتت کنه ولی مشکل و دغدغه فکری لوهان دقیقا اتاق بغلش و حتی نمیتونست این مشکلو توی ‐به قول بکهیون بهشت‐ فراموش کنه.

اوه سهون مکنه و هم گروهی عزیزش که خیلی وقت بود بخش بزرگی از افکارشو و گاهی خواب های شبانشو تشکیل میداد.
خودشو روی تخت نرم هتل پرت کرد و آهی از بیچارگی کشید واقعا از اینکه در برابر قدم های شجاعانه و بزرگی سهون سمتش برداشته بود و در مقابلش نادیدشون گرفته بود و یا گاردشو محکم نگه داشته بود پشیمون بود.

تا حالا نشده یک پسر بیشتر از یک یا دو روز فکرشو درگیر کنه، انقدر مشغله داشت و رابطه داشتن یک مسئله بی اهمیت بود که اصلا حتی بهش فکر هم نیمکرد اما اون پسر..اون متفاوت بود. میتونست آینده رو با اون پسری که دقیقا شبیه به خودش بود ببینه.

میتونست یک کشش جنسی باشه ولی این ادامه پیدا کرده بود تا جایی که فهمیده بود با هر حرکت و هر حرفی از سمت اون پسر تحت تاثیر قرار میگیره و بدنش ناخودآگاه واکنش نشون میده. این برای لوهانی که یک دیوار بلند دور خودش کشیده بود زیادی سخت بود.

میترسید از اینکه بهش احساساتشو بگه، از اعضای گروهش میترسید و از همه مهمتر میترسید که سهون هیچ حسی بهش نداشته باشه که میتونست کاملا طبیعی باشه!

با صدای بلندی که از سمت در اتاق هتل میومد جا خورد و نیم خیز شد.
"هیونگ! اونجایی؟ درو باز کن"

دغدغه‌ی فکریش همیشه بهش نزدیک بود و از این ناراحت بود که نمیتونست کنارش بذاره.

این چند وقت حتی لمسای کوچک از طرف اون پسر باعث میشد بهم بریزه و افکارشو مضطرب و بدنشو دگرگون، اون واقعا به اون پسر بچه حساس شده بود.

از روی تختش بلند شد و با قدم های کشیده ولی آروم به سمت در اتاق رفت.
" سهونا! تو نرفتی بیرون؟"

" نه هیونگ هنوز انقدر دیوونه نشدم توی این گرمای مزخرف جایی برم...آه مثلا الان شبه باید خنک باشه! من از لس آنجلس متنفرم"

همینطور که غر میزد وارد اتاق شد و خودشو مستقیم روی تخت لوهان انداخت.
" هی! میدونی رو تختم حساسم!"

سهون نیشخندی زد و کمی نیم خیز شد و به آرنج هاش تکیه داد.
" بیخیال هیونگ! بجز من و تو کسی نیست که بخواد به این موضوع حسودی کنه"

لوهان چرخی به چشمهاش داد و سمت یخچال کوچک اتاق رفت تا معجونی که باعث شده الان گرمش نباشه برای سهون آماده کنه.
"کسی حسودی نمیکنه اوه سهون! فقط نمیخوام بچه ها فکر کنن دارم با تو متفاوت یا خاص رفتار میکنم"

[HunHan's Life]Kde žijí příběhy. Začni objevovat