د. ا. ن زین:
بعد از برگشتن از حیاط مستقیم رفتم اتاقم خودم پرت کردم رو تخت .
ازم انتظار نداشته باشید بشینم زانوی غم بغل بگیرم به خاطر حرفای یاسر و زندگی گوهم
من عادت کردم، وقتی از 16 سالگی به جای سلام و صبح بخیر خانواده و حرفای محبت آمیز تحقیر بشی و هر روز ننگ بودنت یادآور ی بشه دیگه عادت میکنی.
من زینِ 22 ساله ام و عاشق خودمم و تدی و لری و پاستیلم و حرفای یاسر و تریشا برام هیچ ارزشی ندارن ؛ هیچ وقت نفهمیدم مشکلشون با من چیه برای منم مهم نیست.
خانواده من لویی و هری و تدی برمن. واای حرف از تدی بر شد خب تدی از بچگی با من بوده و من هیچ وقت از اینکه تو 22 سالگی ام هنوز دارمش خجالت نمیکشم.
اون هر شب درد و دل های من و گوش داده و شاهد گریه های بیصدا من بوده و مسکن خواب اور من بوده و هست.
تدی بر زین😅
درحالی که داشتم قربون صدقه خودم و تدی میرفتم
رو تخت برعکس دراز کشیدم و سرمو به زمین چسبوندم که باعث شد چند شاخه از موهام بیفته رو چشم.عملیات جابجایی مو رو شروع کرده بودم که در اتاق زده شد.
بدون جابجایی اجازه ورود دادم و مشغول فرماندهی عملیاتم شدم.
میتونستم چشمای گشاد شده لیام و از اینجا حس کنم، میدونم اون توقع داشت من الان در حال گریه باشم اما چشای خوشگلم ارزششون بیشتر از حرفای یاسره. (خودشیفته هم خودتونین)
بعد از تذکر های لیام و رفتنش چشم غره ای بهش بخاطر خراب کردن عملیاتم رفتم و به سمت کولم حمله ور شدم.
بعد از این همه تحرک و فشار نیاز به انرژی داشتم پس پاستیل هام درآوردم.
همون طور که یکیشو دهنم گذاشتم مداد دفتر روی میز برداشتم خودم و رو تخت ولو کردم و شروع به نوشتن کردم.
خب خلاصه لیست بدین ترتیب است که نصفش انواع خوراکی ها و پاستیلاست، بعد تدی برم و چند سی دی فیلم و بازی و بوم و رنگ و اسپری.
لیست و برداشتم و چون پاستیلم تموم شده بود بعدی رو برداشتم به سمت اتاق لیام حرکت کردم.
---------------------------------
د ا ن لیام:
داشتم قرارداد ها چک میکردم که در زده شد و بلافاصله کله سیاهی نمایان شد.
چشای طلایی درشتش دور اتاق میچرخید و با صدا در حال خوردن بود که رو من ایستاد.
به سمتم حرکت کرد و برگه ای جلوم گذاشت.
ز: سلام امممم اینم لیستی که گفتی!ابرویی بالا انداختم و لیست و چک کردم.
با چشمای درشت نگاهم بین زین که لپاش باد کرده بود در حال جویدن بود و لیست در حرکت بود؛ این بچه مگه چند سالشه که نصف درخواست هاش خوراکی و بقیش بازی.
ل:زین مطمئنی راجب چیزهایی که نوشتی....
قبل اینکه بتونم حرفم و کامل کنم زین پرید وسط حرفم و گفت :
ز: ببین میدونم الان فک میکنی با یک بچه طرفی اما نه نیاز های من فقط همین هاست بقیه چیز ها فراهمه و کارمم مربوط به لپتابم و گوشیم که الان میدی مییرم!!!
اخر جملشو سعی کردم تهدید وارانه بگه که روی من تاثیری نداره!!!
ل:خب راجب شغلت من کاری ندارم و خب خواسته هات اگه ایناست اوکی به من مربوط نیست و راجب گوشی و لبتابت، بچه ها چک کردن و راحت میتونی استفاده کنی و الان تو اتاقتن.
راجب دوستاتم بعد ازظهر منتظرشون باش!!
چشای زین درخشید و بلند با ذوق خندید و تشکر کرد و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش پا تند کرد
چشم غره ای به در بسته رفتم و سرمو تاز تاسف تکون دادم این همه ذوقم دیگه لازم نبود واقعا !!!!!!!!
___________________
های:)
زین شکمو😍
لیام حسودی..... ؟؟
نظر نمیدین؟
ووت نمیدین ؟
من گناه دارم خببببببمراقب مهربونیات باش بیب💓
هیلدا 💝