جفت

1K 171 49
                                    

به سختی پلکهای بستشو از هم فاصله داد هجوم نور زیاد به مردمک چشمهاش باعث شد برای چند ثانیه ای کور بشه چند باری پلک زد تا بتونه تصاویر مبهم جلوشو واضح بببنه
مرد مسن و قد بلندی روبروش ایستاده بود که لبخند پهن احمقانه ای روی لبش داشت
سرشو کمی خم کرد و رو به جان پرسید
+ پس بلاخره بیدار شدی ؟!خوب خوابیدی؟!! منتظرت بودم ...
جان با بهت و تعجب لبهای خشکیده اشو‌ از هم باز کرد و به زحمت گفت
-تو... کی هستی؟ اینجا کجاست!؟
مرد مسن قدمی به عقب برداشت و نمای بهتری از خودش به جان نشون داد
موهایی که تماما به عقب شونه و ژل زده شده بود ، چشمان تیز و براقی که مدام اطراف رو می پایید و اون لبخند مسخره....این سر و شکل به نظر جان خیلی آشنا می اومد
با اینکه احساس میکرد یه وزنه یک تنی روی شونه هاش قرار گرفته جان سعیشو کرد تا کمی تکون بخوره اما طنابی که دور دستا و پاهاش سفت پیچیده شده بود اونو به صندلی میخ کرد و مانع حرکتش شد.
مغزش هم مثل بدنش به کندی پردازش میکرد هیچ ایده ای نداشت که دورو برش چه خبره به دور و برش نگاهی انداخت شاید چیزی دستگیرش بشه و در کمال ناباوری خودشو توی زیر زمین نمور و‌ کثیفی پیدا کرد
به چه جراتی اونو همچین جایی نگه داشته بودند اگه قرار بود این یه گروگان گیری هم باشه نباید حداقل یه جای بهتر میبود؟
بوی افتضاحی میداد که جان اصلا نمیدونست این بوی چیه البته حقم داشت
شیائو جان،تنها پسر خانواده بزرگ شیائو کسی از نوزادی صد تا نوکر و کلفت دنبالش راه می افتادن و تر و خشکش میکردند ،و با کوچکترین صدای آخش ده تا دکتر و طبیب رو صف میکردن تا به نوبت معاینش کنن و ببینن چه چیزی باعث آزرده شدن خاطر اون بچه نازپرورده شده،
کسی که تا به حال حتی بوی عرق خودشم هیچوقت حس نکرده بود چطور میتونست بوی تعفن و نم اونجارو  تحمل کنه

وقتی کمی به خودش مسلط شد به یاد آورد کیه و الان کجاست تمام انرزچژیشو جمع کرد و با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد
-عوضی به چه جرأتی منو اینجوری بستی!؟زود باش بازم کن اصلا تو میدونی من کیم؟!
مردِ مسن  با کمال خونسردی قدمهاشو از سمتی به سمت دیگه انبار روونه کرد انگشتر نگین بزرگ توی انگشتشو پیچ و تابی داد ، نیشخندی زد و گفت
+البته که میدونم کی هستی جان جان پسر آقای شیائو بزرگ ...
دارنده پنجاه و سه درصد از سهام شرکت اسلحه سازی نیروگاه چین قبلا چند باری همدیگرو ملاقات کردیم یادت نیست پسر!؟

جان از اینکه هویتش برای شخص فاش شده بود تعجب نکرد به هر حال هیچکس یه آدم معمولی رو گروگان نمیگرفت
اما وقتی گوشاش تیز شد که مطمئن شد حس آشنا پنداریش درسته
با صورت در هم و ابروهای گره خورده به مرد روبرو چشم دوخت اما چیزی یادش نمی اومد.
نگاه شو تو تمام محیط گردوند
به دو مرد سیاهپوشی که پشت سر اون مرد ایستاده بودن نگاه کرد دو تا بادیگارد کاملا مسلح
جان خودشو تو موقعیت بغرنجی دید و هیچ تصوری نداشت که به دست کدومشون قراره بمیره
تو افکار نا امیدانه اش غرق بود که پیرمرد دوباره صحبت کرد
+من وانگ لی ام شریک پدرت البته اصلا دوست نداشتم اینجوری خودمو بهت معرفی کنم ولی خوب...
کمی مکث کرد و ادامه داد
+بگذریم از اونجایی که بابات خیلی باهام همکاری نکرد مجبور شدم یکم خشونت به خرج بدم اما تو نگران نباش با تو خیلی خوب رفتار میکنم
در انتهای حرفش چشمکی حواله پسرک کرد و لبخندی زد
قدم قدم  به جانِ بسته شده به صندلی  نزدیک شد و با انگشت اشاره چونشو بالا کشید.
نگاه حریصشو همه جای اون صورت بی نقص چرخوند
+همونطور ک شنیده بودم واقعاً صورت جذابی داری
شصتشو روی لبای پسرک که با سماجت سعی داشت سرشو عقب بکشه گذاشت
سرشو خم کرد و با اون صدای بم و رعب آور دم گوشش نجوا کرد
+دوس داری یکم باهم بازی کنیم ازاونجایی که من آلفام و تو امگا فکر کنم به هردومون خوش بگذره ...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 12 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

جفت PairWhere stories live. Discover now