#پارت_۱

52 3 0
                                    

تی وی و خاموش کردم و بلند شدم رفتم تو آشپزخونه
آرشا برام یادداشت گذاشته بود
_ برای نهار به موقع نمی رسم
یادداشت و انداختم تو سطل آشغال و در یخچال و باز کردم یه بسته پاستای آماده در آوردم و گذاشتم تو فر تا گرم بشه
گوشیمو از جیبم در آوردم شماره آرشا رو گرفتم بعد از چنتا بوق گوشی و برداشت
_ جونم ؟
_کجایی
_بلیط و بقیه چیزا رو اوکی کردم هفته دیگه رفتنی شدیم
با خوشحالی گفتم
_ یعنی همه چی آمادس؟
_آره عزیزم خیالت راحت
_پس منتظر میمونم نهار و باهم بخوریم
_اوکی من از بیرون یه چی میگیرم
_باش
گوشی و قطع کردم و پاستارو از فر در آوردم چند قاشق خوردم و باقی و گذاشتم تو یخچال
از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم طبقه بالا ، در اتاقم باز بود، رفتم تو و در و بستم
حوله رو با یه تیشرت سفید و شرتک لی برداشتم و رفتم سمت حموم
یه دوش سریع گرفتم و اومدم بیرون
نشستم جلوی میز آرایش و یکم کرم مرطوب کننده زدم
خودمو خشک کردم و لباسام و پوشیدم
موهامو تو یه حوله کوچیک بستم و رفتم پایین
صدای آرشا از آشپزخونه میومد
رفتم تو آشپزخونه و بلند سلام کردم
برگشت سمتم و جواب داد
_ سلام عافیت باشه
_ مرسی
_ تازه رسیدی؟
_ اره دارم غذا هارو می کشم تو ظرف بشین
نشستم رو صندلی و گفتم
_ بالاخره همش تکمیل شد
با خوشحالی یه نگاه مغرورانه بهم کرد و گفت
_ تا من هستم همه چی و برات حل میکنم
یه لبخند زدم و گفتم
_ پس داریم میریم واقعا
_آره دیگه
غذا ها رو گذاشت رو میز و شروع کردیم به خوردن
بعد از این که غذا رو خوردیم ظرفارو جمع کردم و رفتم رو کاناپه کنار آرشا نشستم
سرش تو گوشی بود و داشت استوری می ذاشت منم کنترل و برداشتم و یه موزیک گذاشتم
روبه آرشا پرسیدم
_ خونه رو فروختی؟
_ اره فقط کارای سند مونده
_ پس من فردا شروع میکنم وسیله هامونو جمع کنم
_آره خوبه کم کم جمع کنیم ، فقط وسیله های شخصیمونو بردار همه چی و اونجا اوکی کردم
_ باشه ، قهوه میخوری؟
_ اگه بیاری عالیه
بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه قهوه ساز و روشن کردم و منتظر شدم تا آماده بشه ، خیلی خوشحال بودم بالاخره داشتیم مهاجرت میکردیم به جایی که از بچگی آرزوشو داشتم ، میستیک فالز ...

Blood EaterWhere stories live. Discover now