Blood Eater

#پارت_۳

بالاخره بعد از ۲ و ساعت و نیم رسیدیم آرشا کوله خودشو برداشت و کیف منم برداشت که راحت بلند بشم
بلند شدم و کیف و گرفتم و تشکر کردم
از هواپیما خارج شدیم
از دور دوباره اون پسره تو هواپیما رو دیدم کنار دو تا پسره دیگه وایساده بود و یکی شون داشت بند کفششو می بست بقیه هم منتظر اون بودن
از باند خارج شدیم و وارد سالن فرودگاه شدیم بعد از تحویل گرفتن چمدون ها از فرودگاه خارج شدیم و یه تاکسی گرفتیم به سمت میستیک فالز ..
وقتی به اول جاده شهر رسیدیم با دیدن تابلوی (به میستیک فالز خوش آمدید ) از خوشحالی حس کردم قلبم داره از سینم در میاد
همیشه فقط از تو اینترنت این شهر و دیده بودم و حالا داشتم یه زندگی و توش شروع میکردم
دلیل علاقه من به این شهر بر می گشت به اینکه عاشق موجودات افسانه ای بودم و این شهر طبق تاریخچه عجیبش معدن این داستان ها بود
حدود ۵ دقیقه تا خود شهر راه مونده بود
بعد از طی کردن مسیر و کلی گشتن بین خونه ها خونه ای که آرشا خریده بود و پیدا کردیم
دقیقا خونه نبش خیابون بود و رفت و آمد راحت میشد
یه خونه دو طبقه با آجر های سفید رنگ بود و توی ایوون میز و صندلی های سفید رنگ چیده بودن
حدود ۵۰ متر هم جلوی خونه درخت و گل و گیاه بود
و جلوی گل ها چراغ های کوچولو گذاشته بودن و دقیقا چسبیده به ساختمون خونه گاراژ و ساخته بودن
دست راست خونه یکم دور تر انباری بود
از تاکسی پیاده شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم
آرشا کلید و در آورد و در و باز کرد
داخل خونه هم مثل بیرونش قشنگ بود
چمدونارو گذاشتم اونجا و یه دور تو خونه زدم
رو کردم به آرشا و گفتم
_شدیدا عاشقشمممم
لبخندی زد و گفت
_میدونستم خوشت میاد
چمدون هارو برد طبقه بالا
بعد از چند دقیقه منم دنبالش رفتم تا لباسمو عوض کنم
طبقه بالا ۳ تا اتاق بود اولین اتاق که کنار پله بود و خود آرشا برداشته بود
یه اتاق که رو به پشت خونه بود و بزرگ تر از اون یکی ها بود و انتخاب کردم و وارد شدم
چمدونم و آوردم و لباسام و با یه شلوار اسلش طوسی و نیم تنش عوض کردم
رفتم رو تخت دراز کشیدم و با خوشحالی نگاهی به اتاق انداختم
آرشا در زد و وارد شد
نگاهش کردم و گفتم
_جانم
_من میرم شام بگیرم خسته ای نمیخواد چیزی درست کنی
_اوکی
حدود ۱۰ دقیقه از رفتنش گذشته بود
بلند شدم و رفتم طبقه پایین تو آشپزخونه مشغول گشتن بودم که زنگ در و زدن ...