Last EP

59 21 17
                                    

زیاد اتفاق اطرافتو نمی فهمیدی، اما احتمالا دوستات خیلی زود به نتیجه رسیدن چون وقتی خواستی چیزی بگی که دیدی اسکات اخم کرد و خطاب به جمع دوستانه تون گفت
-هی بچه ها شمام میشنوین؟

سوزی با تعجب به اطراف نگاه کرد
-صدایی نمیاد
اسکات بلند شد و به سمت بالکن رفت، پرده ی بزرگ و سفید رو کنار زد و پنجره ی تمام قد رو باز کرد. به سمتتون برگشت و با هیجانی ترغیب کننده صداشو بالا برد

-استخر ما رو صدا میزنه مادرفاکرا!
وقتی صداتون تمام خونه رو پر کرد اسکات خندید و در بالکن رو باز کرد

اسکات تی شرت سفیدشو از سرش بیرون کشید و با انداختنش رو سر هی جه گفت
-عقب نیفتی

نفهمیدی سارا چه فحشی بهش داد، فقط دیدی با سروصدا بلند شد و دنبال اسکات رفت. مک و سوزی بهم نگاه کرد و مثل همون زوجای حال بهم زن به سمت بالکن رفتن.

و تو خیلی زود صدای جیغ اسکات رو شنیدی وقتی که توی استخر پرید، نیکو بهت نگاه کرد و بلند شد
میون مستی خندیدی و خواستی بلند شی که دستی وسط راه کشیدت پایین و محکم روی مبل سقوط کردی

گیج سرتو برگردوندی و به چهره ی خونسرد رییست نگاه کردی.
نیکو قدمی بهتون نزدیک شد و خواست چیزی بگه که رییست آروم اما جدی گفت
-اون مسته، اگر تو این سرما بره تو آب سنکوب میکنه.

نیکو مکث کرد، لحظه ای بعد عقب کشید و با گفتن " به بقیه میگم، لطفا مراقبش باش" ازتون دوز شد و به بقیه ملحق شد.
وقتی هضم کردی که قرار نیست توی اون استخر لاکچری وامونده آب بازی کنی لب پایینت جلو اومد...

نگاه خیره و شکست خورده ت به زمین بود که دستی چونه تو برگردوند و تو با یه جفت نگاه سیاه روبه رد شدی.
یکم، عجیب بود..

شاید بخاطر مستیت بود اما حسی که توی چشم هاش میدیدی، مثل یک عطش بود...یه جور خواستن، که تو مردای زیادی دیده بودی اما این یکی.. چرا فرق داشت؟

همون موقع سردی دستی قوی رو روی ران برهنه ت حس کردی و به خودت اومدی، چه اتفاقی داشت می افتاد؟
اون سرما رو روی شکمت حس کردی و بعد صدای بم و آروم و جدی شو کنار گوشت شنیدی
-تو حق نداشتی این بازی فاکی رو شروع کنی.

متعجب اخم کردی، سعی کردی تمرکزتو از اون سرما روی پوستت برداری و به حرفایی بدی که شنیدی..بازی؟!
مگه مک و اسکات بازی نمیکردن؟ سوزی هم داشت اعتراض میکرد مگه نه؟!

اما...چرا وقتی دوباره به چهره ش نگاه کردی، چشم هات روی لب هاش خیره موند؟
چرا...دوست داشتی بوسیده شی و...فاک، ذهن کثیفت داشت به کار می افتاد!

دیدی که چیزی توی نگاهش تغییر کرد، مثل اینکه فهمیده بود توی ذهنت چی میگذره و با فهمیدنش میخواست اذیتت کنه!

one night in Miami(یک شب در میامی) Where stories live. Discover now