EP 1

75 22 10
                                    


به سختی چمدونت رو پیدا کردی و از بین بقیه برداشتی. سنگینی بیش از حدش نشون میداد که برای این سفر دو روزه کل بباساتو بار زدی و به خودت رحم نکردی!

خب، اون فقط قرار بود یه دور همی با دوستای قدیمیت باشه اما ظاهرا تو غیر از اون مهمونی کار دیگه ای هم داشتی..
درسته!

فردای اون قرار بود توی یه جلسه ی مهم کاری شرکت کنی و شاید این دلیل اصلیت برای اومدن به میامی بود...

پس فکر کردی شاید اون جلسه ی مزخرف و خسته کننده برای شرکت مرخرف تری که براش کار میکنی
به یه تفریح حسابی احتیاج داری تا انرژی بگیری و بتونی بعدش مخ اون مردای پیر ژاپنی رو بزنی تا توی سلام سرمایه گذاری کنن!

اما الان خیلی خسته بودی، پس به خودت لطف کردی و دست از فکر کردن کشیدی.
بدون چتذ و بی توجه به هوای بارونی رفتی بیرون و برای اولین تاکسی دستتو تکون دادی.
دقیقه ای بعد راننده چمدونت رو توی صندوق عقب گذاشت.

قبل از اینکه سوار شی از گوشه ی چشمت دیدی راننده برای اینکه چمدون بزرگت رو توی ماشینش جا بده به زحمت افتاد

خسته سرتو به شیشه ی ماشین تکیه دادی و به خیابونای رنگارنگی نگاه کردی که با وجود بارون بازم خلوت نشده بود، و این عجیب بود چون تو میامی تقریبا هیچوقت بارون نمیبارید!
اما حالا هوا ابری و کمی سرد شده بود...

اه کشیدی و گوشی تو از جیبت بیرون آوردی، خوشحال بودی که پیامی از سمت رییس حروم زاده ت نداشتی.

همیشه معتقد بودی اون یه مادر فاکر عوضی و دیکتاتوره که هیچ اهمیتی به کارکناش نمیده.
شاید چون تا حالا چند بار توبیخت کرده بود؟!

تقصیر تو چی بود که صبحا از اتوبوس جا میموندی و دیر میرسیدی سرکار هوم؟
تو فقط شب قبلش رو تا صبح توی بار میگذروندی و مست میکردی!
خب، مگه همه از این عادتای بد ندارن؟

خوب میدونستی تنها دلیل بودنت توی شرکت این بود که بهت نیاز داشتن، و گرنه اون رییس فاکر شخصا صد بار اخراجت کرده بود!

اره رییست به کسی که بتونه مذاکرات مهم رو به خوبی پیش ببره و دهن سرمایه گذارا رو ببنده احتیاج داشت پس باوجود دیر کردنات هنوزم نگهت داشته بود...

با ایستادن تاکسی و دیدن هتل پولو حساب کردی و پیاده شدی. خدا میدونه اگه یکی از خدمه چمدونت رو نمی‌آورد چجوری قرار بود خودتو برسونی به اتاقت!

کلافه خودتو روی تخت انداختی و به فردا فکر کردی. توی ذهنت آدرس ویلایی که باید میرفای رو مرور کردی، دوستات قطعا خیلی عوض شده بودن.

هنوز خیلی واضح میتونستی به یاد بیاری که توی دبیرستان چقدر نزدیک بودین، اما بعد از فارغ‌التحصیلی از هم دور شدین...هرکدوم یک دانشگاه و یک رشته ب متفاوت...

حالا چند سال گذشته، شاید چنتاشون تا الان ازدواج کردن یا حتی بچه دار شده باشن..
و تو هنوز دوست پسر هم نداشتی با اینکه دو هفته یپش بیست و هفت سالگی تو رد کردی!

اه فاک، این چه اتفاق فاکی ای بود که توی زندگیت افتاد؟!
تو فقط سرگرم کار و دانشگاه شده بودی و وقت برای یک رابطه ی عاطفی نداشتی...خب، در کلاب ها همیشه باز بود و تو قطعا نمی‌خواستی تن به یه رابطه ی بلند مدت بدی!

..

عینکت رو برداشتی و با دیدن ویلای بزرگی که جلوی چشمات بود سوت زدی
لعنت به اون حروم زاده ها، چجوری اونجا رو اجاره کرده بودن؟!

صداتو صاف کردی و به سمت آیفون رفتی، نفس عمیقی کشیدی و دکمه رو فشار دادی
چند ثانیه طول کشید تا در بزرگ و آهنی کنارت باز شد.

آروم رفتی داخل و نامحسوس تمام محوطه رو نگاه کردی، فاک اونجا کم از یه قصر نداشت!
مطمئن بودی در تمام زندگی کوفتیت هیچوقت ویلایی به اون قشنگی ندیدی، لازم نبود دقت کنی تا استخر بزرگی که توی بالکن طبقه ی دوم بود رو ببینی!

به سمت در رفتی و خواستی از پله ها بالا بری که صدای پارس بلند سگی رو از کین دورتر شنیدی و وحشت زده برگشتی..

یه سگ بزرگ و زشت، از همونایی که وحشی ان و نژاد ژرمن دارن..اره از همونا، اون لعنتی فقط یکم دورتر بود و با چشمای قرمزش بهت خیره شده بود.

مطمئن نبودی سگی با چشم قرمز وجود داره یا نه اما اون مادرفاکر واقعا چشماش قرمز بود!
کی حاضر میشد این لعنتیا رو نگه داره!؟

وقتی سگ دوباره پارس کرد از ترس پریدی بالا و قدمی عقب رفتی که دستی دورت حلقه شد و تو آغوشی محکم فرو رفتی..
-تکون نخور

ترسیده اب دهنتو قورت دادی و خیره به اون مخلوق چهارپای وحشتناک که حالا زبونش بیرون بود بی حرکت موندی
-اون به غریبه ها حساسه، نباید تحریکش کنی.

مهم نبود صاحب اون صدا کیه یا به چه دلیل فاکی اینطوری بغلت کرده. نگاه تو فقط به اون سگ بود و میخواستی زودتر از دستش خلاص شی..

با دیدن نزدیک اومدن اون سگ وحشت زده نفستو حبس کردی و خواستی بری عقب که اون مرد محکمتر نگهت داشت و با جدیت گفت
-گفتم تکون نخور!

ترسیده دستشو که رو شکمت بود چنگ زدی و گفتی
-لعنت بهت الان منو میخوره!
خنده ی آرومش و سگی که حالا فقط دو متر ازت فاصله داشت بدجور اعصابتو به بازی گرفته بود.

لبتو گزیدی و خودتو به اون ادم فشردی تا شاید یک سانت از اون سگ دور شی و خطاب به سگ گفتی
-قسم میخورم دیگه پامو توی این ایالت کوفتی نفرین شده نذارم فقط ولم کن!
سگ دوباره پارس کرد..

از صدای بلندش جیغ زدی و با بستن چشمات به مرد التماس کردی
-نجاتم بده خواهش میکنم!
-الکس، همین الان برو
یک ثانیه بعد آروم پلک هاتو از هم فاصله دادی و وقتی دور شدن سگ رو دیدی حس کردی زندگی دوباره بهت بخشیده شد..

دست مرد روی شکمت شل شد، دستتو رو پیشونی خیست کشیدی و عصبانی از اون عوضی برگشتی
-چرا زودتر اینکارو نکردی حروم ز..

فاااک!!
این فقط یه شوخی کثیف بود مگه نه؟
رییست اونجا چیکار میکرد؟!

one night in Miami(یک شب در میامی) Où les histoires vivent. Découvrez maintenant