We have to DO THAT

16 2 0
                                    

مشغول چایی ریختن شدم که هری با تاخیر پایین اومد.کلافه غریدم:منتظر دعوت نامه بودید جناب استایلز؟
با پررویی خونسرد سری تکون داد.زیر لب گفتم:فاکر عوضی...ادمت میکنم!
خدایا من چه مرگم شده؟هوف!اون زین لعنتی بدجوری بهمم ریخته!لیوان چایی هری رو جلوش گذاشتم.


باهاش ور میرفت.یه قلپ از لیوان چاییم خوردم.با انگشتام روی میز ضرب گرفتم تا حواسش جمع من بشه.نگاه سبز رنگشو که بهم داد چشمامو ریز کردم:چه مرگته دارلینگ؟
تک خنده ای کرد:حالا داری محبت میکنی یا سعی میکنی بفهمی چه مشکلی دارم؟
چشماموکلافه روهم فشار دادم:مشکل چیه هز؟چی ناراحتت کرده...؟
نفس عمیقی کشید:کافیه واسه جواب سوالت یه نگاه به اطراف بندازی...نگو که اینجا از اولشم اینطوری بوده؟!
انگشتمو روی لبه لیوانم کشیدم.شاید بهتر بود جای اینکه تنها انجامش بدم هری ام کمکم میکرد...با تاخیر گفتم:حاضری دوتایی حلش کنیم؟



چند لحظه بهم خیره شد:اگه تهش به زندگی که توی فکرمه برسم البته...
سوالی نگاش کردم:چه زندگی ای؟
گیج گفت:هوم؟...
دستپاچه ادامه داد:عام،منظورم زندگی ایه که داشتیم...همه باهم...خب هممون اینجاباهم...من و تو..هممون باهم...اینجا زندگی میکردیم و همه چیز سرجاش بود...!
سرشو پایین انداخت.نمیدونم چرا لبخندزدم.زیرچشمی بهم نگاه کردو اونم لبخند زد.طولی نکشید که کم کم لبخندامون به خنده های صدا دار تبدیل شد.بین همون خنده ها گفتم:توچه مرگته؟



صدا خندش بالاتر رفت:بگو خودت چه مرگته؟
سری به چپ و راست تکون دادم و با همون خنده گفتم:نه نه عوضی...اول من پرسیدم!
توی حرفم گفت:من اول میخوام جواب بگیرم!
با این بحث بچگونه مشغول بودیم که صدای زنگ‌در خنده جفتمونو خشکید.لیوانمو سر کشیدم.به هری نگاه کردم:من باز میکنم...
اون مشغول چاییش شدو من با قدمای کوتاه و تند خودمو جلوی در رسوندم.درو که باز کردم یکم جا خوردم:هی...چطورین؟



با جیسون دست دادم و جیجی رو بغل کردم.داخل اومدن و بعد از یکم خوش و بش دور هم نشستیم.کسی چیزی نمیگفت.جیجی لبخند فیکی زد:سلنا و لیام کجان؟نمیبینمشون؟
منو هری بهم نگاهی انداختیم. اروم ولی جدی گفتم:رفتن قبرستون...
جیجی متعجب بهم نگاه کرد.هری با دیدن قیافش نگاه کوتاهی بهم انداخت و زود گفت:نه نه! اونا رفتن سر خاک زین و امیلی...لو جملشو بد گفت!
و نگاهی بدی بهم انداخت.وقتی تازه متوجه گندم شدم تند تند سری تکون دادم:اوه اره...متاسفم!همون که...هری گفت.
ترزا فنجونای قهوه رو جلومون روی میز گذاشت.هری بهش لبخند زد:ممنونم ترزا...


مهربون گفت:چیزی لازم دارین اقایون؟
سری به نشونه منفی تکون دادیم.روبه جیجی ادامه داد:شما چی خانم؟چیزی لازم دارین؟
جی لبخند زد:مرسی ترزا...
ازمون دور شد.جیسون کمی از فنجونش نوشیدو زمین گذاشتش.به مبل تکیه دادو پاهاشو روهم انداخت:خب بچه ها...فکر میکنم دیگه باید بدونین...راستش...یه مسئله ای هست که باید بدونین...



Indigo War 2 _ KarmaWhere stories live. Discover now