what is this misery?

15 1 0
                                    

تقلا میکردم از حصار دستاش بیرون بیام:ولم کن لعنتی!
چند لحظه بعدش فریاد کشیدم:من ارومم ولم کن عوضی!
وقتی ولم کرد بدون هیچ حرف دیگه ای از اونجا زدم بیرون. اینکه چطور رسیدم خونه مثل روز واسم روشنه.با یه حال داغون...اما بعدش...درست مثل یه یه رویای نا مفهوم واسم گنگه...از بعدش چیزی یادم نمیاد...




*Selena*
چیزایی که داشت اتفاق میفتاد واسم مثل کابوس بود.اینکه با این حال رفت،یعنی دیگه ندارمش؟
محو دری که پشت سرش بسته شد شده بودم که خیسی اشک روی گونم منو به خودم اورد.با پشت دستم پسش زدم...
خدای‌من...من باید چیکار کنم؟اصلا مگه کاری از دستم بر میاد؟نه!
با قدمای بلند خودمو به اتاقم رسوندم...مدام توی اتاق راه میرفتم و با خودم حرف میزدم.انگار دلم میخواست یه جوری زمانو به عقب برگردونم...درست همونجایی که هیچکدوم از این اتفاقا نیفتاده بود!






تصور از دست دادن حتی یه نفر دیگه واسم مثل کابوسه!دیگه نمیزارم این اتفاق بیفته...با قدمای بلند اتاقو اندازه میگرفتم.اینقد راه رفتم و راه رفتم که نفهمیدم چطوری شب شد...من حتی نمیتونستم فکرمو جمع کنم؛نمیتونستم درست تصمیم بگیرم.یا حتی به چیز درستی فکر کنم!من فقط داشتم راه میرفتم!
دست اخر جلوی ایینه وایسادم.اب دهنمو قورت دادم و تک سرفه کوچیکی کردم.چرا وقتی به خودم نگاه میکنم حس یه قاتلو دارم؟چرا فکر میکنم قاتل نینا منم؟



البته!منه لعنتی همه اونارو وارد این داستان کردم.من نباید اینکارو میکردم اما کردم!چون من خودخواهم!من فقط میخواستم مردی که عاشقشم و دخترمو برگردونم!اما کسی پیدا نشد که بهم بگه،مرده ها برنمیگردن خونه؛اونا رفتن و قرار نیست برگردن خونه.
اونا حالا خودشون یه خونه دارن!
بی اختیار قدمامو سمت طبقه پایین تند کردم.جایی که لویی،پاول و تیلور دور یه میز بی حرف نشسته بودن.





با صدای قدمام توجهشون سمتم جلب شد.صدام گرفته بود و تهش لرزش داشت؛ولی سعی کردم مسمم حرفمو بزنم:دیگه نمیخوام کسی کاری انجام بده...به پسرا هم زنگ بزنین...اونا باید برگردن خونه!
لویی قیافشو توهم کشید:درباره چی حرف میزنی سل؟منظورت چیه؟
صدامو بالاتر بردم و با بغض بیشتری حرف زدم:گفتم دیگه نمیخوام ادامه بدیم!هیچ چی رو!
اومد حرفی بزنه که جیغ کشیدم:واضح گفتم!
از جاش بلند شد.نگران بهم نگاه میکرد:توخوبی؟





اشکام بیشتر از این طاقت نیاوردن و از چشمام سرازیر شدن.با صدایی که از ته چاه میومد ادامه دادم:نه لو.اصلا حالم خوب نیست...
بی حرف ولی مضطرب نگام میکرد.با بغض لب زدم:من فقط نمیخوام کس دیگه ای رو از دست بدم...
دوتا دستمو جلوی صورتم گرفتم و چند لحظه بعد خودمو توی بغل لویی پیدا کردم...
من فقط میخوام مراقبشون باشم!


Indigo War 2 _ KarmaWhere stories live. Discover now