Can you see anything...?

48 12 43
                                    

با لبخند نگاش کردم:میتونم کمکت کنم خانوم جوان؟
چشماشو میمالید و سمتم میومد.با دستای کوچیکش سعی میکردانگشتمو بگیره.با خنده از سر ذوقم یکم خم شدم تا دستموبگیره...منو دنبال خودش توی اتاقش کشوند.با صدای بچگونش گفت:میشه امشب واسم قصه بگی؟

ذوق کردم:البته!توی تخت خوابش گذاشتمش و مشغول فکر کردن شدم که چه داستانی براش تعریف کنم.به دقیقه نکشید که موهاشواز توی صورتش با دستای کوچیکش کنار زدو گفت:میشه یه داستان که بلد نیستم تعریف کنی؟

لبخند زدم:خب تو چه داستانی رو تاحالا شنیدی که برات تعریف نکنم؟
نفسشو اروم بیرون داد:خب من اون داستانی که درباره یه پرنسس خوشگله که موهای بلندی داره و توی قلعه زندانی شده رو نشنیدم!
خندم گرفت.اروم پرسید:میشه لطفا تو واسم تعریفش کنی؟من بلدنیستم!

با ذوق تک خنده ای کردم و شروع کردم به تعریف کردن داستان‌راپونزل که مثلا بلد نبود!بعد از تموم شدن داستان با چشای خواب الود گفت:میشه زیر تختمو نگاه کنی!؟
اروم روی زمین نشستم:البته پرنسس کوچولو!قول میدم که هیچ هیولایی زیر تختت نیست!

زود نگاهی کردمو نگاهمو دوباره به صورت قشنگش دادم.جدی
گفت:تو باید از نور موبایلت استفاده کنی!اینطوری که چیزی معلومونیست!
دوباره خم شدمو ایندفعه چراغ قوه گوشیمم روشن کردم و حق با اون بود!قطعا توی تاریکی نمیتونستم ببینمش!بسته کوچیکو چنگ زدمو توی جیبم چپوندمش.با لبخند نگاش کردم:هیچی زیر تخت نیست عزیزم!شب بخیر!

سمت در رفتم که صداش بلند شد:پس بوس شب بخیر چی!؟
پیشونیشو بوسیدم:شبت بخیر فرشته کوچولو!خوب بخوابی!
در اتاق امیلی رو اروم بستم.دستمو توی جیبم بردم و بسته ای که زیر تختش پیدا کرده بودمو بیرون کشیدم.

با دقت بهش نگاه کردم.و فقط یچیز توی ذهنم اومد!این قطعا یه شوخیه مسخرس!بسته رو توی جیبم چپوندم و سمت اتاق لویی حرکت کردم.بدون اینکه در بزنم وارد شدم و این باعث شد هراسون از روی تختش نیم خیز بشه.

طلبکار گفت:هی فکر میکردم میدونی اتاق حریم شخصیه لیام!اول باید در بزنی!
بی توجه به نایل و هری که بدجوری کنجکاو بودن درو کوبیدم و سمت لویی رفتم. بسته رو روی تختش پرت کردم وباصدای عصبی گفتم:میشه توضیح بدی این توی اتاق امیلی چیکار میکنه لو؟؟

گیج میزد:این دیگه چیه؟!
حرصی توی موهام دست کشیدم:تمومش کن لوییس!هرکسی که ندونه من خوب میدونم فقط تویی که اینجوری ماری جوانا بسته بندی میکنی!حالا بهم توضیح بده!

خنده عصبی کرد:واقعا نمیخوای باور کنی من چیزی نمیدونم
لیوم؟؟یا سعی داری اینقد کشش بدی تا قبول کنم ماله منه؟
عصبی توی اتاق راه میرفتم:گوش کن لویی یبار دیگه میپرسم
اوکی؟درباره...
نزاشت حرفمو تموم کنم و عصبی داد کشید: یه بار گفتم من درباره این کوفتی هیچی نمیدونم جیمز!تموش کن!

هری از جاش بلند شدو سمتمون اومد.دستشو روی سینه لو گذاشت و به ارامش دعوتش کرد.بعد سمت من اومد:هی مرد!حالت خوبه؟بشین!
روبه نایل گفت:میشه لطف کنی واسش یه نوشیدنی بیاری؟ممنونمیشم برادر...

نایل شوک زده سری تکون داد و زود از جاش بلند شد.هری روی
صندلی کناریم نشست و اروم شروع کرد به حرف زدن:اینو از کجا پیدا کردی لیام؟
عصبانی بودم.خیلی زیاد با این حال سعی کردم اروم باشم:زیر
تخت امیلی...توی اتاقش...

دستشو توی موهای بلندش کشید:چطور پیداش کردی؟
نفس عمیقی کشیدم:بعد از اینکه واسش داستان گفتم تا بخوابه
ازم خواست زیر تختشو نگاه کنم تا بدون ترس بخوابه...اینو زیر تختش پیدا کردم...

لویی حرصی سیگارشو توی زیرسیگاری خاموش کرد:و چه دلیل فاکی باعث شد فکر کنی من این کارو باهاش میکنم؟چون زیاد باهاش بازی میکنم؟یا اینکه سعی میکنم چیزای جدید یادش بدم هوم؟؟نکنه فکر کردی میخواستم یادش بدم چجوری مصرفش کنه؟؟

صدای هری بلند شد:هیییی!بس کن لو...توعم تمومش کن
لیام!میدونی که کار لویی نیست...ما هممون عاشق امیلی
هستیم...میدونی که کار هیچکدوممون نیست!
چند لحظه بعد نایل با یه نوشیدنی و دوتا لیوان توی دستش
داخل اومد.

بی معطلی یه لیوان ریخت و داد دستم.خسته نگاش کردم:ممنونم نی...
لبخند کوتاهی زد:قابلی نداشت...حالت بهتره؟
سری تکون دادم.رو به لویی ادامه داد:یه لیوان میخوای؟
به نشونه منفی سری تکون دادو درحالی که دود سیگاری که تازه روشن کرده بودو بیرون میداد گفت:ممنون برادر...باسیگارم راحت ترم!

°•°•°•°•°•°•°•°
هی چطورین؟
همه چی خوبه؟راضی هستین تا اینجا؟

Indigo War 2 _ KarmaWhere stories live. Discover now