life time

19 4 10
                                    

در باز شد که سرمو بالا اوردم.اون زک بود. اومد کنارم نشست:چیشده...؟
تک خنده ای کردم: کاش همینقدر سریع میتونستم توضیحش بدم!
اروم خندید.بعد از یکم سکوت لب زد:حالت خوبه؟
سری تکون دادم: اوهوم...خوبم...
بعد از یکم سکوت دیگه دوباره لب باز کرد:غذای ایتالیایی دوست داری؟
سوالی نگاش کردم:هوم؟




تند تر گفت:غذای ایتالیایی.
ابرویی بالا دادم:راستش زیاد سر در نمیارم ولی عاشق پاستاهاشونم...
خندید:البته که همینطوره...
دستی به موهام کشید:میخوای بلندشی بریم یا قراره تا هشت شب همینجا بمونی؟
خندیدم و با کمکش از جام بلند شدم. اون روز مثل همیشه واسم نگذشت.یعنی نمیتونست بگذره...





............................................................
به کمد لباسام نگاهی انداختم.اکثر لباسام رو خیلی وقت بود که نپوشیده بودم.چندتایی امتحان کردم که همشون توی
تنم لق میزدن!لباسو روی تخت پرت کردم و زیر لب غر زدم:اوه لعنتی...فکر کنم خیلی لاغر شدم!
توی اینه به خودم نگاهی انداختم و وانمود کردم که این همه کاهش وزن خیلی ام خوبه:این خیلی محشرم هست!
میدونی مدلینگا چقدر تلاش میکنن تا به این سایز برسن سلینا؟
بعد از پوشیدن کلی لباس بالاخره یکیش اندازم شد.یه لباس مشکی رنگ که استین داشت و یقش گردنمو میپوشوند و
بلندیش هم به بالای زانوم میرسید.لباسو کنار گذاشتم تا واسه پیدا کردنش به مشکل نخورم.یه دوش گرفتم و مشغول خشک کردن موهام شدم. اره درسته.این یه شام سادست ولی دلیل نمیشه مثل معتادای افسرده بنظر بیام!



توی اینه به خودم نگاهی کردم که صدای زنگ در توجهمو جلب کرد.از توی اینه چشممو به ساعت دادم.هنوز ساعت شیشه!
سمت طبقه پایین راه افتادم و اول از توی چشمی بیرونو نگاه کردم .کسی نبود.درو باز کردم که به یه سبد گل و یه نامه روش بر خوردم.با خط درشت روش نوشته بود:متاسفم.
به اطراف نگاهی انداختم و سبد رو با خودم داخل بردم.گلارو گوشه خونه گذاشتم و پاکت رو توی سطل پرت کردم.





نادیده گرفتن با عذاب وجدان بهتر از توجه کردن و یه عمر فراموش نکردنه.این چیزیه که یادگرفتم.
لباسمو پوشیدم و بعد از یه ارایش خیلی سبک منتظر زک شدم.صد ای بوق ماشینش یه نکته رو یاد اوری کرد.
اون واقعا ان تایمه!
کیف دستیمو چنگ زدم و از خونه بیرون رفتم.جلوی در منتظرم بود.با یه کت شلوار دودی رنگ و پیرهن سفید.دستی
به کراوات مشکی رنگش زد و بالخند گفت:هی...حالت چطوره؟
لبخند زدم:ممنون...خوبم.
در ماشینو واسم باز کرد و سوار شدم.یکم بعد راه افتادیم.برای اینکه سکوت رو بشکنه گفت:اهل موزیک هستی؟






سری تکون دادم: البته!کیه که اهل موسیقی نباشه!
دستش سمت ضبط رفت و چند دقیقه بعد یه اهنگ پلی کرد.زیاد بهش ولوم نداد و گفت:لباست خیلی قشنگه...واقعا
زیباتر از همیشه شدی.
لبخندی زدم:ممنون.توام خیلی خوب بنظر میای...
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.یکم بعد به رستوران رسیدیم.اونجا واقعا شیک بود. داخل رفتیم و بعد گارسون میزی که زک رزرو کرده بود رو بهمون نشون داد.غذامون رو سفارش دادیم و مشغول خوردن نوشیدنی شدیم.
زک لیوانشو زمین گذاشت.دستاشو توی هم قفل کرد:میخوام بیشتر ازت بدونم سلینا...
لبخند کمرنگی زدم:مثلاچیا میخوای بدونی؟
شونه ای بالا انداخت:هرچی که کمکم کنه بهتر بشناسمت...




Indigo War 2 _ KarmaWhere stories live. Discover now