We are together bulletproof

585 38 13
                                    


توی ماشین نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد.

شب بود.

هیچ ستاره ای توی آسمون معلوم نبود، انگار همه شون سکوت کرده بودند.

تصمیمش رو گرفته بود، پشت ماشین نشسته بود و برای خودش توی گوشیش تایپ میکرد و البته اینترنت موبایلش رو قطع کرده بود تا پیاما همون موقع ارسال نشن..

بار ها می‌نوشت و پاک میکرد، بار ها آهنگی رو که گوش میداد دوباره تکرار می‌کرد.

گاهی از داخل سلول کوچیک ماشین، توی زندان دنیا، به بیرون نگاه میکرد.

به چراغ هایی که روی زمین بودند و جای ستاره ها رو گرفته بودند.

کمی سرش رو بالا آورد، بعد از دقتی که کرد تونست ستاره ها رو ببینه.

فهمید به محلی که باید نزدیک شده بودند.

از تصمیمش مطمئن بود؟

اگه این کارو میکرد بعدا باعث اتفاق های بدتر نمیشد؟

باعث ناراحتی دیگران؟

چشماش رو سریع بست، باز توی فکر رفته بود.

با خودش از دم خوابگاه قرار گذاشته بود پای تصمیمش بمونه و توی فکر نره!

پس نفس عمیقی کشید و وقتی چشماش رو باز کرد دوباره سراغ نوشتن رفت.

آخرین پیام رو تایپ کرد و دکمه ارسال رو زد.

- ببخشید رسیدیم...

+ اوه.. خیلی ممنون... چقدر میشه؟

- شما آیدول ها واقعا عجیبید!

نفسش حبس شد... اون از کجا فهمیده بود؟

- وقتی ماسکتونو کشیدید پایین صورتتون معلوم بود، وقتی لبخند میزدید مثل مستطیل میشد!

+ اوه.. فکر کنم باید حواسم رو بیشتر جمع میکردم..

- کرایه نمیخواد، مطمئنم دلیلی برای کارت داری!

+ ... واقعا... ممنونم... امیدوارم بشه که جبرانش کنم..!

و بعد از تعظیمی که کرد، اون تاکسی رفت.

و حالا تنها شده بود.

تنها که نه، وقتی زیر صد ها ستاره تقریبا روشن بود..

وقتی اون همه آدم اونو میشناختن..

و مهم تر از همه وقتی ...

+ ته اونجاست!

لبخند رو روی لب هاش نشوند.

- هوپی هیونگ!

کم کم بقیه اعضا هم اومدند به جز یه نفر.

- یونگی هیونگ کجاست؟

#خببببببب

صدای جیمین بود.

@ ای بابا برو سر اصل مطلب.. خودم می‌گما!

این بار جین بود.

÷ یونگی اولش مخالف این کار بود...

نامجون ماجرا رو شروع کرد و در ادامه حرفش جونگ کوک گفت:

و تصمیم گرفت خودش بیاد.

احساس کرد دستی رو شونه اش قرار گرفت.

= شما احمقا از این کار مطمئنین؟

- اگه نبودیم که اینجا نبودی یونگی هیونگ!

همگی شروع به راه رفتن کردند.

توی شب، روی جاده خاکی حرکت می‌کردند.

هیچ کس از این قرار خبر نداشت.

ولی قرار بود خبردار بشن..

به نظر همه شون، این کار عادلانه تر بود.

همه به یک اندازه این اتفاق رو می‌دیدند.

به بالای تپه خاکی رسیدند.

وسایل آتش بازی رو درآوردند.

جیمین و تهیونگ و جونگ کوک مشغول آماده سازی دوربین و تنظیم همه چیز بودند.

و بقیه هم وسایل رو سر جاشون آماده میکردند، تا درست وقتی روشنشون کردند.. روی آسمون شب بهترین جمله دنیا رو خلق کنند.

همه توی یک خط قرار گرفتند، تهیونگ دکمه شروع رو زد.

- زود زود الان وصل میشه..

و پیش اعضا رفت و ایستاد.

درست به ترتیبی که اولین بار خودشون رو به دنیا معرفی کرده بودند ایستاده بودند.

کمی که گذشت تهیونگ تونست از توی گوشیش تعداد افرادی که توی لایو هستند رو ببینه...

خیلی زیاد بودن، به نظرش همه آرمیای دنیا توی اون لایو بودند.

صدای نامجون بلند شد:

یک، دو، سه...

دستاشون رو بالا بردند و نشان خودشون رو نشون دادند، تفنگ ضد گلوله!

سلام، ما بنگتن سویوندان هستیم!

و تعظیم کردند.

و هر کدوم بدون هیچ حرفی سر جای خودشون رفتند.

زیرشون رو روشن کردند و بعد از چند دقیقه آسمون نقاشی شد...!

تهیونگ جوری که معلوم نشه، آروم به پشت دوربین رفت.

همه اعضا و جمله بالای سرشون معلوم بود.

آروم دستش رو روی دکمه زد و گذاشت توی این شب ساده و خاص...

جمله: ما با هم دیگه تا ابد ضدگلوله هستیم...!

آخرین خاطره همه آرمی ها بشه...!

« we're forever bulletproof »

°~My senario~°Where stories live. Discover now