توی خیابون ها قدم برمیداشت، مردم بی توجه از کنارش رد میشدن. خوشحال بود، زمانی بود که به قدری بهش نگاه میکردن، که حتی نمیتونست با خیال راحت پاش رو بیرون خونه بزاره.
ولی حالا...ایستاد.
مثل همیشه آهنگ تقدیمی... دلش نمیخواست اونا تنها باشن، ولی نمیتونست.
نگاهش رو از فیلم رو به روش گرفت و به سمت پارک رفت.روی نیمکتی نشست و خیره شد، به آسمونی که امروز گریه میکرد، به طرفدار هایی که هنوز ناراحت بودن، به زندگی قبلیش...
- دلتنگی؟
سرش رو چرخوند و پیرمردی رو دید. دستی به لای موهاش کشید و لبخند مستطیلیش رو به نمایش گذاشت.
+ نه فقط... شما سردتون نمیشه زیر بارون؟
- نه چرا بشه؟... بارون هم نعمتیه چرا با چتر ازش فرار کنم؟
مردم خیلی از اوقات، به خصوص وقتی که جلو چشمشون باشه، از این هدایا فرار میکنن..
به نظرت چرا؟
- نمیدونم..
+ نمیدونمی وجود نداره
پسر جوان تر سرش رو پایین انداخت و در جواب گفت
- وجود نداره چون کسی نیست که اونو بگه
پیرمرد لبخندی زد. سر پسر رو نوازش کرد و دم گوشش گفت:
جلوت رو ببین.. اونجاست!وقتی سرش رو بالا آورد همه رو دید.
مثل همیشه با ماسک ها متفاوت روی صورتشون.
مطمئنا فرصت دوباره بود، فرصتی برای برگشتنش... وقتی بلند شد به سمت اونها دوید، ولی وسط راه ایستاد!دوباره به سمت اون پیرمرد برگشت
- آجوشی شما چطور منو می بینین؟
پیرمرد دوباره لبخندی زد، از جاش بلند شد و در حالی که قطرات بارون موهای نقره ای و لباسش رو خیس میکرد گفت:
روح گیر!
و رفت.بعد از حرف اون پیرمرد، دقیق تر روح گیر، دیگه سمت دوستاش نرفت.
سرنوشت رو نمیتونست عوض کنه، پس تصمیم گرفت خداحافظی نکنه...
#بریم یه سر پیش تهههه؟
صدای مکنه طلایی بود.
@ باشه، نظرتون چیه گل یخ بگیریم؟
صدای قوی نامجون بود، ولی این بار رگه ای از شکسته شدن توش بود...
همگی داشتند از پارک برمیگشتند، این آخرین فرصت برای اون بود.
پاهاش میخواست حرکت کنه، دقیق تر قلبش!
باز هم همون کشمکش احمقانه قلب و عقل توی داستان ها!بغضش شدید تر شد. آسمون از کارش خشمگین شد و آذرخش طلایی رو به وجود آورد...
با اینکه میدونست صداش رو نمیتونن بشنون داد زد: بچه ها! بزار-بزارین منم.. بیام!و با زانو روی زمین افتاد.
جونگ کوک برگشت، درست توی چشمای اون پسر خیره شد.
- تو...تو...م..منو.. میبینی؟
ولی جونگ کوک دستبندی رو که روی زمین افتاده بود برداشت. زیر لب با خودش میگفت: ممنون هیونگ که یادم آوردی تا گمش نکنم..داریم میایم پیشت!
و رفت...
تهیونگ فهمید، اون دستبند مال اون بود. همونی که روز قبل تولد جونگ کوک داده بود...
بلند شد.
شاید سرنوشت رو نمیشه تغییر داد، ولی تقدیر...
تقدیر رو خودش رقم میزد..!امیدوارم خوشتون اومده باشه :) ووت و کامنت یادتون نرهههه 💜
YOU ARE READING
°~My senario~°
Losowe•~ساخته شده در یک ذهن مریض~• سناریو هایی که حتی توی انجام دادن ساده ترین کارا به ذهنم میان~ اپ: هر وقت کونم گشادیش نیاد 😔✨