ch.6 🍁

418 63 20
                                    

Psychological
Love







نفس نفس میزد .
هنوز هم میترسید و خواب به چشماش نمیومد .
در واقع هیچ کسی توی اون عمارت نمیتونست بخوابه .
خدمتکارا مشغول تمیز کردن سالن بودن .
خون و خورد شیشه همه جا رو پر کرده بود .

شب به سیاهی میزد . صدای جیر جیرکا به گوش افراد حاضر در اون جمع می رسید.  شب سختی بود . تا اون لحظه همه فکر میکردن که اتحاد این دو آلفا یعنی تشکیل امپراطوری . ولی این امپراطوری هم مثل باقی امپراطوری‌ها شورشی هم داشت .

_بک ... تو دیگه برو بخواب ... خوب نیست اینطوری اینجا نشستی ... وضعیت رو که یادت نرفته؟

+یادم نرفته .. ولی وضعیت اینجا رو هم یادم نرفته... همین چند دقیقه پیش میخواستن منو بدزدن ... یادت رفته؟

جنگ کلامی با اون امگا آخرین چیزی بود که سهون میخواست . میدونستم حق با اونه .
بکهیون چطور میتونست بخواب وقتی بدنش که از ترس می‌لرزید رو از توی انبار شراب پیدا کردن ؟
ولی یادم هم نگرانی‌های خودش رو داشت . نگران پسرش بود . همچنین پسر چانیول .
با اینکه با چانیول مشکل داشت ولی نمیتونست اینو نادیده بگیره که وارث اون با بچه‌ی چانیول برادر هستن .

_پس یکم استراحت کن ... دکترو خبر میکنم تا بیاد معاینت کنه

+تو اول به فکر خودت باش ... سوراخ شدی

لحن کیوت و نگران امگا تویی اون شب سرد لبخندی به لبای هر دو الفا آورد .

.
.
.
چند ساعت بعد دکتری که شغل و موقعیتشون خبر داشت ، در حال معاینه کردن همه‌ی اونا بود .

زخم سهون جدی نبود و با چندتا بخیه‌ی کوچیک حالش خوب میشد .
چانیول خوب بود .
بکهیون بخاطر ترسی که داشت پیشنهاد کرده بود که با ماساژ درمانی استرس رو ازش دور کنن .
امگا بخاطر شرایط بارداری قادر به استفاده از قرص‌های آرام بخش نبود. چون این قرص‌ها روی رشد جنین تاثیر بدی میزاشتن .

×دکتر ... حال بکهیون و بچه‌ها چطوره؟

چانیول با حالت نگرانی پرسید .

÷خطر سقط جنین رو پشت سر گذاشتن ... این دوره ... سقط جنین یه نوع قتل به حساب میاد ... و ... ممکنه توی روحیه‌ی خود مادر هم تاثیر بدی بزاره ... مثل افسردگی شدید که اونو وادار به خودکشی و کار‌هایی میکنه که معقول نیستن .. ایشون باید از استرس دور باشن ... لطفا اگه به فکر بچه‌هاتون هستین ... از استرس و اضطراب دورش کنین

_حتما

×ممنون

÷وظیفه بود

بعد از رفتن دکتر ، بکهیون دیگه حرف نزد . در واقع بعد از شوکی که بهش وارد شد دیگه حرف نزد .
حدس اینکه بکهیون همچنان توی شوک بود و اتفاقات رو هضم نکرده بود چندان هم سخت نبود .
سوپی که کاترین برای امگا حاضر کرده بود همونجور دست نخورده مونده بود .

÷بکهیون خواهش میکنم یکم بخور

+...

÷تا کی میخوای حرف نزنی ؟

+...

سکوت تنها جواب بتای جوون بود . در واقع سکوتش پر از حرف بود ولی جواب اونا فقط سکوت بود .
کلافه از اوضاع بکهیون رو سمت اتاقش برد . تنها جا از خونه که هنوز سالم بود .
رو تخت دراز کشید . سعی کرد بخوابه ولی نمیتونست .

+کتی؟!

بتا وقتی صدای امگا رو شنید ، نفس راحتی کشید و جوابش رو داد .

÷آخر حرف زدی؟ ... داشتم به این فکر میکردم که زبونت گرفته

+من چیکار کردم ؟

کاترین مشکوک شد . امگا داشت دقیقا از چی صحبت میکرد ؟

÷عاام ... خب منظورت چیه ؟

+من چیکار کردم باید تقاص گناهم گیر افتادن بین دوتا آلفایی باشه که کارشون فقط خون و خونریزیه؟ ... همیشه فک میکردم اگه انتخاب آلفای زندگیم دست خودم بود ... الفایی رو انتخاب میکردم که مثل خودم دکتر باشه ... حالا روانشناس نبود مهم نیست ... مثلا .. دامپزشک ... خیلی به این فکر میکردم که اگه با یه دامپزشک ازدواج کنم حیوون خونگیمون صد در صد یه همستر خواهد بود

نگاهشو سمت کاترین برگردوند.

+الان ... بین دوتا آلفا گیر افتادم که .. دشمناشون بجا اینکه به اونا صدمه بزنن ... میان و میخوان از شر من خلاص بشن

صداش غم داشت . معلوم بود یه زندگی آروم میخواد ولی زندگی آروم با دوتا از قاچاقچیا .. محال ممکن بود . هر دوشون دشمنای زیادی داشتن که دنبال نقطه ضعفی ازش بودن .
حالا بکهیون تبدیل شده بود به اون نقطه ضعف و امگا اینو دوست نداشت .

قطره اشک براقی از چشمش خارج و بین موهاش گم شد .
کاترین چی میتونست بهش بگه تا دلش آروم بگیره؟

÷بک ... تو درست میگی ... ولی باید با این قضیه دیگه کنار بیای ... به قول خودت تو الان دوتا آلفا داری که دشمنای زیادی دارن ... اونا قبل تو هرچقدر آسیب میدیدن ناراحت نمیشدن ... ولی اگه تو آسیب ببینی ... این آسیب جبران ناپذیر خواهد بود

درست بود . اگه بکهیون آسیب میدید ، ‌درواقع بچه‌های اونا آسیب میدیدن .
این یه حقیقت جدا نشدنی بود .


.
.
.

//کریسهو //

بین ساختمونای خرابه میدویید و میپرید . پارکور ورزشی بود که توش آدرنالین خونت به بیشترین اندازش میرسید . توش باید ریسک میکردی. اگه هواست نمیبود ممکن بود بیوفتی و آسیب ببینی وآسیب ورزش پارکور مساوی بود با از دست دادن پاهاش یا حتی جونش .

گایز بگم که تو پارکور اگه از فاصله‌ی بالا از زمین بیوفتی مغزت میپوکه ... خیلیا با این ورزش خودشو ناقص کردن :/

ولی این برای سوهو هیچ اهمیتی نداشت . دوست داشت خطر کنه و جریان خون رو توی رگ‌هاش حس کنه .

امگای ۲۸ ساله‌ای که مربی ورزش بود . از قلمروی آب . بقیه فک میکنن کسایی که از قلمروی آب هستن خونسرد و آرومن . ولی این بدرمورد سوهو صدق نمیکرد .
اون امگا عاشق هیجان بود .
سوهو درحال پریدن از ساختمان نیمه‌کاره‌ای بود که فاصلش با اون یکی ساختمون به اندازه‌ی چهارتا ماشین کنار هم بود .
فاصله‌ی سوهو از زمین به قدری بود که اگه یکم اشتباه میکرد میوفتاد و خدافظ زندگی ...

_نمیترسی بیوفتی و بمیری ؟

صدای مردی رو از پشت سرش شنید .

+چی؟

_واقعا نفهمیدی چی گفتم؟ ... نمیترسی بیوفتی ... و بمیری ؟

+چرا باید از مرگ ترسید وقتی یه روز به یه شکلی سراغمون میاد ؟

_ چرا باید تو سن کم بمیری و خانوادتو داغ دار کنی ؟

جواب سوالشو با سوال داد .
اون آلفا کی بود ؟ چطور جرئت کرده بود که مزاحم ورزش مورد علاقه‌ی اون بشه ؟

+تو کی هستی ؟

_ جواب سوالمو ندادی

+تو هم جواب سوالمو ندادی

_کدوم سوالت ؟

+چرا باید بترسم ؟

_یادت باشه ... من قبل تو سوال پرسیدم ... پس فک نمیکنی این باید من باشم که این قیافه رو به خودش میگیره ؟

وقتی سوهو دقت کرد متوجه در هم بودن ابرو‌هاش شد ‌.

+حالا هر چی ... ازم چی میخوای ؟


//کایسو//

_خب آقای دکتر ... میخوام بتامو یه امگای مطیع کنین

÷اول باید نظر خودشون رو هم بدونم .. بدون رضایت خودش نمیتونم کاری بکنم

لبخندی به لبای کیونگسو اومد . پس هنوزم قانونی توی این دنیا وجود داشت ؟

_ولی دکتر ... فک نمیکنی که تو .... تو این شرایط نمیتونی کاری بکنی ؟ ... من یه الفام و به یه امگا نیاز دارم ... و حاضدم براش زمین و زمانو بهم بریزم

اون پیر مرد خوب میدونست که منظور وز بهم ریختن زمین و زمان یعنی چی ؟

÷باشه .. اطاعت میشه

اون دکتر یه دکتر ترسو بود . کیونگسو میتونست سر این موضوع قسم بخوره .

وقتی پیرمرو شروع کرد که دراوردن و آماده کردن وسایل ، بتای کوچیکتر دعا میکرد که کاش کارما کار خودش رو بکنه و این عمل زورکی متوقف بشه .
همچنان در حال ادامه پیدا کردن بود . کیونگسو به شانس نداشتش لعنتی فرستاد.

سوزش جای سوزن توی کمرش نشون از این بود که دیگه همه چی تموم بود . اون دیگه یه امگا میشد.

// سچانبک //

خسته بود . نای تکون خوردن نداشت .
سرنوشت باهاش اینقدر بی رحم بود که برای نجات جونش باید هر کاری میکرد .

÷بکهیون ؟! .. نمیخوای از تخت بیای بیرون؟ خورشید خیلی وقته که سلام کرده

+نمیتونم بیام بیرون

نگران شد .

÷چیشده بکهیون؟ جاییت درد میکنه؟

+آره .. شکمم

÷چی ؟

پتو رو از روی بدنش کشید . پاهاش خونی بود .

ممکن بود بچه‌ها سقط شده باشن ؟

نه نه این غیر قابل قبول بود . نباید این اتفاق میوفتاد .

اتاق بیرون دویید . باید اون آلفاها رو مطلع میکرد .

به طرف سالن پذیرایی رفت.  جایی که معمولا اون دو آلفا اونجا بودن.
ولی اونجا خالی بود .

اتاق کارشون ، اتاق خوابشون ، همه جا ... هیچ آلفایی توی اون خونا نبود .

÷جیسووون ... ماشینو بیار زود باش

با فریاد راننده ماشین رو صدا زد .

به سمت اتاق بکهیون دویید .

÷بکهیون؟! بکهیون زود باش ... باید بریم بیمارستان زود باش بلند شو آفرین

+کتی .. درد دارم

÷میدونم میدونم .. خوب میشی

بکهیون با دردی که توی شکمش پیچیده بود بلند شد .
قیافه‌ی درهمش نشون دهنده‌ی این بود که چقدر درد رو داره تحمل میکنه .

+لعنتیییییی

درد داشت بیشتر و بیشتر میشد .

÷الان میرسیم بیمارستان تحمل کن

سوار ماشین مشکی شدن که دم در پارک شده بود . خونریزی که داشت همه رو نگران کرده بود .

میپریم یکم جلو ... سندروم خود بیقرار*

وقتی به بیمارستان رسیدن پرستارا سراغشون اومدن و وضعیت رو ازشون پرسیدن. 

احتمال سقط جنین وجود داشت . کاتربن نمیخواست به این فکر کنه که یکی از بچه‌ها یا هر دوشون میمیرن .



عاشق خراب کردن صحنه‌های حساسم 
خب اینجا تموم میشه ... چون دیگه مخم کار نمیکنههههه :/
خیلی گرمه قبول دارین؟

خب میخوام نظرتون رو بشنوم بهم انرژی مثبت بفرستین پارت بعدی طولانیی تره ❤

Bạn đã đọc hết các phần đã được đăng tải.

⏰ Cập nhật Lần cuối: Jul 07, 2021 ⏰

Thêm truyện này vào Thư viện của bạn để nhận thông báo chương mới!

Psychological love Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ