ارن
دستی روی سرم نشست و آروم سرمو نوازش کرد
خیلی وقته همچین حسی و نداشتم
حس آرامش،امنیت و احساس دوست داشتناین این خوابه نه ؟
پس چشمامو باز نمیکنم نمیخوام از این دنیا برم به اون دنیای از بین رفته
که کم کم اون دست از روی سرم برداشته شد و رفت
دوباره اون حسو میخواستم ولی دیگه وقتی دیدم حسش نمیکنم آروم چشمامو باز کردم
خواب بود یا واقعیت؟
اگه واقعیت بود کی بود؟
بازم میاد پیشم؟
چشمامو کمی مالوندم و رفتم دست و صورتمو شستم
در زندان و باز کردم و رفتم بیرون
راستی امروز قرار بود از دیوارا برم بیرون
امیدوارم کار اشتباهی نکنم اونجوری نمیدونم کاپیتان لیوای میخواد چیکار کنه
چیزی فکر نکنم بخوام پس چیزی با خودم برنداشتم
یه کیف برداشتم که اونم توش فکر نکنم چیزی باشه
میکاسا برام جمع کرده بود ولی توش ندیده بودمبه سمت حیاط حرکت کردم که دیدم دوستام اونجا وایستادن
رفتم کنارشون
ماموریت اینه که من یه چند وقتی پیدا نباشم که اوضاع داخل دیوار یکم بهتر شه
و بچه ها ام باید اینجا میموندن که بقیه رو راضی کنن که من با آدمای توی دیوار کاری ندارمنمیدونم قراره چقدر بمونم بیرون ولی فکر کنم دلم برای همشون تنگ شه
رفتم سمتشون تا میخواستم چیزی بگم آرمین سریع منو بغل کرد و گفت
«ارن حتما مواظب خودت باش
وقتی اونجایی نیاز نیست به اینجا فکر کنی ما این ور میتونیم مواظب خودمون باشیم
اما اون بیرون یه عالمه تایتان هست پس حتما مواظب خودت باش از دستورات لیوایام سرپیچی نکن چون خودت خوب میدونی چی میشهمنم دستامو دورش حلقه کردم
+مطمئن باش مواظب خودمم
من میدونم که شما ها از پسش برمیاین هیچوقت بهتون شک نکردمبعدش آروم از تو بغلم در اومد
به میکاسا نگاه کردم که اون سریع گفت
**ببین مهم نیست اون لیوای چی میگه خودت کاری که فکر میکنی درسته رو انجام بده
اگه بخوای میتونم باهات بیام مهم نی...که سریع پریدم وسط حرفش
+خودت خوب میدونی که این ور دیوار خیلی نیازت دارن بعدشم من که قرار نیست اونجا بمونم هرچقدر مردم زود با بودنم کنار بیان من زودتر برمیگردمهنوزم راضی نشده بود ولی نمیخواست به حرفم گوش نده همیشه همینطور بوده
تسلیم خواسته های من میشدتو همین فکرا بودم که یه نفر پس کلهایی بهم زد که دیدم اون جان احمقه
+تنت میخاره نه؟
)بیکله مراقب خودت باش خودت خوب میدونی که اگه بمیری ما نمیتونیم برنده شیم
اونوقت تو ام میشی یه لاف زنهمیشه از این مرتیکه بدم میومد
+تو لازم نکرده اینارو بهم بگی خودم میدونم باید چیکار کنم
همین مونده احمقی مثل تو به من اینا رو بگه)لعنتیی الان میکش......
تا میخواست سمتم حمله ور شه کِنی جلوشو گرفت
که ساشا از اون ور منو صدا کرد سمتش برگشتم دیدم یه نون و یکم گوشت دستشه ولی داره گریه میکنه
+چی شده ساشا؟
))سعی کن ....سعی کن از این غذا ها خوب استفاده کنی
این داشت بابت رفتن من گریه میکرد یا اینکه داشت غذاشو میداد به من
از دستش گرفتم و گذاشتم تو کیفی که تو دستام بود و ازش تشکر کردم
که دیدم کاپیتان لیوای اون جلو ایستاده و منتظره بهتره زیاد منتظرش نزارم اگه از همین الان عصبش کنم تا آخر همینطوری میمونه
سریع از بچه ها خدافظی کردم و رفتم سمت کاپیتان لیوای
بعد از یه نگاهی کوچیکی برگشت و به رو به روش نگاه کرد و آروم حرکت کردیم سمت اسب ها
اون رو یکی اسب ها نشست و منم رو یکی دیگه دوباره یه نگاه به بچه ها کردم و شروع کردم به حرکت کردن
.................................
امیدوارم خوشتون بیاد😍💙
وت و نظر یادتون نره★💌
YOU ARE READING
Can I touch your heart?
Fanfictionموضوع:ترحم یا عشق ....نفرت یا دوست داشتن حسشو هیچوقت نسبت به خودم نفهمیدم ولی خودم متوجه احساسم شدم.... لیوایxارن ژانرشو نمیدونم داستان از اونجایی که تازه دیوار ماریا رو پس گرفتن گایز این فن فیک برای من نیست برای یکی از دوستامه