part 4

449 53 23
                                    

لیوای

خوب حالا چیکار کنم لعنتی

قرار بود اگه کار اشتباهی کنه یا خرابکاری کنه بزنم بمیره ولی اینجوری زحمات بچه ها از بین میره از همه مهتر اینه که نمیخوام بمیره

رفتم سمتشو و کمکش کردم رو پاهاش بایسته

جلوش ایستادم

_هوی دستاتو بنداز دور گردنم

+اما...

_وقت نداریم هوا خیلی داره تاریک میشه


ارن

نخواستم رو حرفش حرف بزنم ولی اینجوری یکم براش سخت نمیشد

آروم دستام دوره گردنش انداختم و اون دستاشو گذاشت پشت پاهام و شروع کرد به حرکت

از درختا خیلی سریع عبور میکردیم

براش سخت بود که تعادلو نگه داره ولی بازم این کارو بدون هیچ استرسی انجام میداد

اینکه جون منو نجات داد اونم دو بار باعث تعجبم شد ولی نخواستم به روم بیارم

فرود اومد رو زمین اروم از رو پشتش اومدم پایین

یه دستمو گذاشتم روی شونه‌ی کاپیتان لیوای و به زور سعی کردم راه برم

احساس میکنم از روز اولی گند زدم امیدوارم عصابش و بهم نریخته باشم

وارد خونه شدیم و من سریع خودمو روی یه مبل انداختم

پاهام خیلی درد میکرد ولی نمیخواستم برای اینم غر بزنم

که کاپیتان لیوای از پله ها بالا رفت

انگار واقعا براش اهمیت نداره که من از درد اینجا بمیرم

اروم شلوارمو دادم بالا دیدم وضع پاهام اون قدرام خراب نیست فقط کبود و زخم شده
خوبه نشکسته

میخواستم بلند شم که یه دستمال دور پایام بپیچم ولی دستی اومد روشونم

برگشتم دیدم کاپیتانه

کی اومد پایین؟
پس چرا من ندیدمش؟

راوی

پسر دوباره سرجاش نشست که لیوای گفت

_پاهات چطوره ؟شکسته؟

پسر تعجب کرد چون لیوای هیچوقت حال اونو نمیپرسید

_هییی با تو بودم

+خو..خوبه فقط کبود شده

سرشو آروم تکون داد رفت سمت آشپزخونه و با یه دستمال پارچه‌ای سفید برگشت سمت پسر

_شلوارتو در بیار

پسر شوک زده به مرد رو به روش نگاه کرد

+چ..چی گفتین نشنید..نشنیدم؟

_گفتم شلوارتو در بیار چون شلوارت به پاهات فشار میاره و فقط باعث درد بیشتر اون ناحیه کبودی میشه

پسر سری تکون داد ولی هنوزم نمیخواست این کارو انجام بده
یه احساسی داشت
احساسی مثل شرمندگی یا خجالت یا ...
نمیدونست ولی آروم شلوارو از تنش در آورد

شلوار گذاشت پایین مبل

لیوای به سمت پسر رفت و آروم پارچه رو روی پای پسر گذاشت

خیلی آهسته جوری که به پسر فشاری وارد نشه پارچه رو به دور پارهای پسر پیچید و آخرش گره‌ای زد

_برای کبودیت نمیدونم چیکار کنم ولی این جلوی خون ریزی پاهاتو میگیره

اینو به پسر رو به روش گفت و به سمت پله ها رفت

_همین جا بمون و استراحت کن چون فردا قراره دیدبانی بدی

پسر سری تکون داد و همونجا دراز کشید

هوا تاریک و کمی سرد بود

پسر چون شلواری هم نپوشیده بود توی خودش پیچید

لیوای رفت از اتاق طبقه بالا یه پتو آورد و کشید روی پسر

چون خیلی خسته بود سریع خوابش برده بود

لیوای به چهره مظلوم پسر نگاه کرد
انگار که داشت توی تصویر خودش تو آینه نگاه میکرد
اون پسرم هم مثل خودش زندگی قشنگی نداشت
و از بچگی روی پای خودش ایستاده

از وقتی این پسر وارد زندگیش شده بود یه حسی بهش داشت ولی نمیدونست چی بود

از این مهمتر که از این حس بدش میمود باعث یه نقطه ضعف در زندگیش شده بود

بعد از کمی نگاه کردن به پسر روی یکی از مبلای همنوجا دراز کشید

هوا سرد بود

اما برای لیوای خوب بود کاری میکرد که لیوای از فکر و خیالاتش دربیاد

آروم چشماشو بست و آخرین صحنه‌ایی که دید لبخند پسر رو به روش بود

......................

امیدوارم خوشتون بیاد 💜😍

نظر و وت فراموش نشه ★💌

Can I touch your heart?Where stories live. Discover now