part 3

444 54 30
                                    

ارن

دیگه کم کم داشتم از دیوارا دور میشدیم امیدوارم بازم بتونم اونجا رو ببینم

_ارن حواست به رو به روت باشه دوست ندارم یکی از تایتانا جای من تو رو بکشه

راستیتش کاپیتان لیوای اونجوری که تو بچگی راجبش فکر میکردم نبود یکم بی احساس و خشن‌تر بود

احساس میکنم از اینکه با من اومده بدش میاد پس سعی میکنم زیاد تو دست و پاش نباشم
اولا که اومده بودم همش دور و ورش میپلکیدم اما الان واقعا احساس میکنم از من متنفره و اگه دنیا رو از تایتانا نجات دادیم من و بکشه

بقیه راه تو سکوت طی شد



فکر کنم نزدیک یه ۶ ساعتی هست که داریم همینطور به جلو میریم

برام جای تعجبه که چرا داریم آروم میریم

میخواستم ازش بپرسم ولی ترسیدم عصبانیش کنم بخاطر همین فقط دهنمو بستم و چیزی نگفتم


ولی خیلی گرسنه بودم و مطمئن بودم که که کاپیتانم گرسنش بود

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پرسیدم

+کاپیتان ...امممم احساس نمیکنید داریم یکم زیادی کند میریم و اینکه داریم کجا میریم؟

انتظار داشتم الان بهم بگه فوضولی نکن یا بگه بهت ربط نداره یا دهنتو ببند ولی با خونسردی تمام گفت

_یه خونه یکم جلوتر هست که تایتانا اونجا زیاد نمیرن ما میریم اونجا
سرعت کم ما هم باعث میشه تایتانا متوجه حضور ما نشن
فک نکنم دیگه برات سوالی مونده باشه

راست میگه از وقتی که ما اومدیم بیرون حتی یه تایتان‌ام ندیدم سمت ما بیاد

فقط سرمو تکون دادم و دیگه ساکت شدم تا برسیم اون خونه‌ایی که میگفت

راوی

اسب ها خیلی آروم به سمت جلو حرکت میکردن

دیگه کم کم داشت هوا تاریک تر میشد که این براشون خیلی بد تموم میشد

موقعی که وارد جنگل شدن یک غول ۲ متری داشت به سمتشون میومد

ارن تا میخواست وارد عمل بشه لیوای از تجیزاتش  استفاده کرد و رفت به سمت اون موجود

ارن فقط داشت به صحنه نگاه میکرد

این که چطوری لیوای اینقدر سریع واکنش نشون میده اونم بدون هیچ استرسی

وقتی داشت به این افکاری که به سراقش میموندن وقت میذاشت

تایتانی از پشتش اومد و ارن که حواسی براش نمونده بود متوجه حضور اون تایتان نشد

که لیوای سریع اسم اون پسری که چند قدم تا مرگش مونده بود رو صدا زد

ارن از افکارات خودش بیرون اومد و تا میخواست به پشتش نگاه کنه دیگه روی اسبش نبود

بین زمین و هوا تو دستای یه تایتان بود

دستش چون گیر کرده بود نمیتونست شمشیرشو در بیاره

پس سعی کرد از دستای اون موجود رهایی پیدا کنه اما با هر تکون پسر فشار دست تایتان بر روی بدنش بیشتر میشد

تا جایی که دیگه ارن قادر به تکون خوردن نبود
و فقط دیگه به تصویر جلوش نگاه کرد
اما نمیخواست مرگشو بپذیره

فشار دست اون موجود به قدری زیاد بود که پاهای پسر آسیب بدی دید

همونجور که داشت به تصویر جلوش نگاه میکرد اشک تو چشماش جمع شد که نتونسته به قولش عمل کنه و انتقام مادرشو بگیره

یعنی این آخر زندگیش بود
یعنی دیگه نمیتونست دوستاشو ببینه

این فکرا کاری کردن که ارن از دنیای واقعی خارج شه و به دنیای خیالاتش سفر کنه

وقتی توی دنیای خیالاتش گم شده بود صدای اون مرد پسر رو به خودش آورد

_ارن خل شدی قبلا بهت گفته بودم کسی به غیر از من حق نداره بکشتت(چقدر عاشقانه گفت😶)

ارن تا به خودش اومد دید اون تایتانی که تا دو دقیقه پیش تو دستاش اسیر بود الا روی زمین بود و خودش با کاپیتان لیوای بالای یه درخت بودن

+اسب ها کجان؟

_از دست دادیمشون ولی خوبه راه زیادی تا اون خونه نمونه
باید سعی کنیم که خودمونو بهشون نشون ندیم باشه پس سریع راه بیوفت تا هوا تاریک تر نشده

لیوای بلند شد و داشت با تجهیزاتش به سمت خونه میرفت

اما پسر سعی کرد بلند شه ولی بخاطر آسیب پاهاش نتوست قدم برداره و دوباره نشست رو درخت

لیوای یه نگاهی به عقبش انداخت و چون دید هنوز اون پسر از جاش تکون نخورده عصبانی شد ولی بازم آروم گفت

_ارن نشنیدی چی گفتم
تازه الان هوا هم تاریک تر میشه ‌و کار من سخت‌تر پس سریع بلند شو

+نمیتونم

_یعنی چی که نمیتونی؟

+پاهام ...پاهام آسیب دیدن

لیوای باید چیکار میکرد
اصلا میتونست کاری بکنه
خودش هم نمیدونست فقط میدونست که نباید اون پسر و تنها بزاره

..................................

خوب خوب خوب امیدوارم خوشتون اومده باشن💜😍

نظر و وت فراموش نشه 💌★

Can I touch your heart?Where stories live. Discover now