Part 1

2K 249 29
                                    

امروز روزی بود که تهیونگ می خواست عشقشو به ولیعهد عزیزش اعتراف کنه هرچند که میدونست بخاطر پسر بودن احتمال رد کردنش خیلی بالاست و نمیتونه بچه به دنیا بیاره اما امان از دست تقدیر.
استرس خیلی زیادی داشت چون تهیونگ فقط پسر وزیر جنگ بود و جونگکوک معشوقه اون و ولیهد بود.
برای این اعتراف خیلی استرس داشت در حدی که حتی در طول حمام هم فکرش درگیرش بود.
بالاخره وقت اعتراف رسید حالا دقیقا پشت در اتاق ولیعهد بود.
به هوسوک خدمتکار شخصی جانگکوک در حالی که سعی میکرد صدایش نلرزد گفت :از ولیهد اجازه ورود می خوام
هوسوک سرش را پایین انداخت و به داخل اتاق رفت.
تهیونگ از شدت استرس احساس میکرد دنیا دوره سرش میچرخد و اما با چند نفس عمیق آرامش خودش را حفظ کرد.
بعد چند دقیقه که مثل سالها گذشت بالاخره در باز شد و هوسوک بیرون اومد و گفت :ولیعد اجازه داخل شدن دادند.
لبخند مفتخری زد و بعد از تشکری کوتاه وارد اتاق بزرگ ولیعد شد.
ولیعهد مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و با چشمان زیباش تهیونگ را بر انداز میکرد.
-چه چیزی تنها فرزند وزیر جنگ را به اتاق ولیعهد کشانده؟؟؟
+ر... راستش برای گفتن موضوعی مزاحم اوقات ولیعهد شدم...
-مزاحم؟؟؟
+ب... بله
-مزاحم نیستی
با لحن نسبتا عصبانی گفت و همین کارش باعث شد ته دل ته بلرزه.
-حالا برای چکاری اومدی؟
+م... من... اومدم... ب... بهتون... بگم... که
دیگه آخراش بود دیگه چیزی تا اعتراف پسر نمونده بود و اعتراف کرد.
+م... من.... د... دوستون دارم
بعد از این اعتراف ته نفس عمیقی کشید و منتظر به جانگکوک نگاه کرد.
جانگکوک از جاش بلند شد سمت تهیونگ رفت و روبه روش وایساد.
اونا تقریبا هم قد بودند ولی تهیونگ کوچکتر و ظریف تر بود و جانگکوک عضله ایی و بزرگتر بود.
-منو دوست داری؟؟؟

_______________________________________
داستان تازه شروع شده اگه ووت بدیت و کامنت بزارین پارت بعد اسماته 😀💕

King's LoverWhere stories live. Discover now