all of you

764 97 136
                                    


■■■■■■■■■■■■

تهیونگ با دیدنش لبخندی زد و رفت سمتش.
واقعا قرار بود همه چی تغییر کنه و درست شه؟
لبخندی ناخوداگاه روی لب های خودشم نشست.
-من دوست دارم جیسو...
بعد اروم چشم تو چشم شد باهاش-متاسفم که قضاوتت کردم،من همه چیزو فهمیدم..
جیسو شوکه نگاش کرد-دیگه ازم متنفر نیستی؟
تهیونگ سری به نشانه ی نفی تکون داد-نه ابدا،از همون اولشم نبودم.
اومد سمتش و محکم بغلش کرد.
چه حس خوبی داشت...
اما یهو با احساس درد شدیدی خیره به تهیونگ‌ نگاه کرد و همه چی تار شد.

جیسو چشماشو با شدت باز کرد و با تهیونی که بغلش کرده اما داره لگد میزنه مواجه شد.
همه اش خواب بود؟؟‌لبخند مسخره ای زد و ساعتو نگاه کرد.
۵ صبح بود.
بایدم همه اش خواب میبود، چرا اصلا باید فکر میکرد که اون خواب امکان واقعیت داره؟
هیچ ایده ای نداشت که اون خواب مزخرفو توجیه کنه. دقیقا چرا همچین خوابی دیده بود؟ چرا باید فکر میکرد که تهیونگ ادمیه که ببخشدش؟
آهی کشید و تهیونو اروم جا به جا کرد و روش رو کشید.
شاید بهتر بود که توی این ساعت کمی هوای تازه رو به ریه هاش هدیه بده.
نگاهی به لباساش کرد.
کتشو از پشت صندلی برداشت و تنش کرد.
هنوزم نمیدونست که چرا داره اینکارو میکنه. چرا داره مسیر زندگیشو بازم سمتی می بره که هیچ چیز مثبتی توش وجود نداره؟
علامت های سوال تو ذهنش بازی میکردن و بالا پایین می رفتن.
به اسمون از پشت پنجره نگاه کرد.
حالا بیشتر از همه با خودش مشکل داشت. که واقعا تصمیماتی میگرفت که بعدا فکر میکرد که چرا بیشتر راجبشون فکر نکرده؟
در اتاقو اروم باز کرد.
خونه ی تهیونگ هنوز هم براش همون خونه ی سابق بود. همون خونه ای که براش ترسو یاداوری می کرد. اما ترس الانش با ترس مواقعی که اولا اومده بود فرق داشت.
به سمت در خروجی خیره شد.
اروم درو باز کرد و وارد بالکن حیاط شد.
با دیدن تهیونگ جا خورد. تکیه داده بود به نرده ها و طبق عادتش سیگاری می کشید.
خواست برگرده داخل که با صدای تهیونگ متوقف شد- نمیخوای باهام یه جا وایسی؟
صداش گرفته بود.
زیرچشمی نگاش کرد و برگشت.
تهیونگ خیره به اسمون و بدون اینکه نگاهی بهش کنه گفت- نتونستی بخوابی؟ اینجا راحت نیستی،نه؟
تهیونگ،تهیونگ همیشگی نبود.
حرفاش بوی تهدید،نیشخند و نیش و کنایه رو نداشت. عجیب بود..
این تهیونگ عجیب به نظر می رسید.
چرا هیچوقت این مردو نشناخته بود؟
هنوز هم تهیونگ مرموز بود.. از خودش بدش میومد،واقعا از عشق چی میدونست؟ چه فکری با خودش میکرد،اینکه عاشق تهیونگه و همین کافیه برا اینکه ثابت کنه به خاطر همین عشق رفته؟ وای که چقدر دلش برای خود سابقش میسوخت.. شایدم نه، از خود سابقش متنفر بود.
-نه،خوب خوابیدم.
جیسو لبخند کمرنگی زد و سعی کرد به چشماش نگا نکنه.
تهیونگ سیگارشو انداخت- تو هیچوقت کنار من راحت نبودی،متاسفم که همیشه مجبور شدی پیش من بمونی.
این مرد امشب قصد داشت آتیشش بزنه؟
قصد داشت تیکه تیکه اش کنه و تیکه هاشو هم بسوزونه؟
چون بدجوری داشت له میشد. نمیدونست چرا از این تهیونگ خوشش نمیومد. دوست داشت تهیونگ دوباره بهش نیش و کنایه بزنه. دوست داشت همون تهیونگ باشه..
این تهیونگ قلبشو ازار میداد.
بالاخره زبون باز کرد- اینطوری نیست تهیونگ...
تهیونگ بغض عمیقی کرده بود- بهم بگو چقدر ازم متنفری که ترکم کردی و حالا هم نمیتونی تحملم کنی. چون خودمم نمیتونم..
بعد کنار نرده ها همونجا روی زانوهاش نشست.
-متاسفم اگه همچین حسی بهت دادم.
نشست کنارش و ادامه داد-متاسفم که انقدر بی لیاقت بودم که عشقتو نادیده بگیرم و برم. فک کنم که من لیاقت عشقتو دارم.. فکر کنم که دارم کار درستی میکنم. فکر کنم عاشقم اما معشوقمو که بهم از ترس جدایی گفته بود رها کنم.
تهیونگ سرشو روی زاونش گذاشته بود و صدای فین فین دماغش نشون دهنده ی این بود که نتونسته تحمل کنه و شروع به گریه کرده.
جیسو چشماشو رو هم فشار داد و با تردید دستشو دور شونه اش انداخت.
-تهیونگ من متاسفم.
تهیونگ سرشو بالا اورد و توی صورتش زل زد- میدونی چی عذابم میده؟ اینکه هنوزم نمیتونم از کسی که اینکارارو باهام کرده وست بکشم. از کسی که میدونست با رفتنش داغون میشم.
جیسو دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و شروع به گریه کرد،با این مرد چیکار کرده بود؟ تهیونگ عاشق تر بود یا خودش؟
همیشه فکر میکرد که خودش عاشق تره که به خاطر عشقش و صدمه ندیدنش رفته. اما انگار اشتباه میکرد! اون اصلا عاشق تهیونگ بود؟ یا فقط بهش جذب شده بود؟
چون حالا با قاطعیت میتونست جواب خودشو بده که اون کسی بود که به تهیونگ اسیب زد.هم از پسرش تهیونگو مخفی کرد و هم از تهیونگ پسرشو.. واقعا حالا میتونست سرشو بالا بگیره و بگه این کارو به خاطر تهیونگ کرده؟
تهیونگ دستی تو موهاش برد و گفت- تو یه شیطانی جیسو. شیطانی که منو تو جهنم رفتنت سوزوندی. شیطانی که بیشتر از همه چی میخوامش.
حرکت دست هاش بین موهای جیسو سرعت گرفت و گفت- تو چاره ای نداری جیسو.. شیطانی که منو تو آتیش عشقش سوزوند حالا باید کنار این مرد بمونه..
تو چشماش خیره شد و گفت- همه ی این مدت سوزوندیم،همه ی این مدت بیشتر از هر چیزی میخواستمت،دیگه از دستت نمیدم.. حالا مجبوری تحملم کنی.
حرکت دست های تهیونگ توی موهاش بهش اجازه نمیداد اصلا به حرفاش فکر کنه. احساس سرخوشی داشت. نمیخواست فکر کنه که تهیونگ داره چی میگه،چه اشکالی داشت برای اون لحظه فقط و فقط براش حرکت دست تهیونگ مهم باشه نه چیز دیگه ای؟
تو چشماش زل زد و گفت- منو از بودن باهات نترسون. من از بدون تو بودن و با تو بودن کلی تجربه دارم. وقتی هم باهات بودم انگار که بی تو بودم،با خیال راحت نداشتمت هیچوقت... حالا هم مهم نیست که کنارت باشم و بخوای عذابم بدی که دوباره واقعا نداشته باشمت.
دیگه واقعا نمیترسید. این حرفا رو از ته دل میزد و با قاطعیت میگفت. دیگه نه،دیگه کل ذهنیتش به هم ریخته بود.
تهیونگ تو چشماش نگاه کرد و صورتشو با دستاش قاب گرفت-چطور تونستی منو از دیدن صورتت محروم کنی؟ اینکه بخوام هر صبح باهات بیدار شم و صورتتو ببینم و ببوسمت، لمست کنم، مالکت باشم. همونطور که تو درون وجود من پادشاهی میکردی. مالک قلبم بودی... تو بی رحم ترین معشوقی جیسو.
تو حاصل عشقمونو هم ازم دور کردی.. داغونم کردی.
صورت جیسو رو نزدیک اورد و به لب هاش خیره شد. انگاری که تشنه ای که به مدت طولانی بدون آب تو بیابون رها شده باشه و حالا آب پیدا کرده باشه.
دقیقا همونطور خیره به لب هاش بود.
لب هاشو نزدیک تر برد و سطحی و نرم روی لب هاش گذاشت. حین اون بوسه لبخندی زد. اون لبا منبع آب و زندگیش بودن. انگار شروع به شارژ شدن کرده بود.
جیسو چشم هاشو بسته بود و دیگه به این فکر نمیکرد که چیکار داره میکنه. یا چیا از سر گذرونده.
لب های تهیونگ که بوسه ی نرمی شروع کرده بودنو حریص تر شدن و لب های جیسو رو محکم تر بوسید. انگار که نمیخواد از اون لب ها دل بکنه.
جیسو با ولع همراهیش میکرد.
تهیونگ در حدی که چیزی رو بتونه زمزمه کنه از لب هاش فاصله ی کمی گرفت و تو اون فاصله ی کم در حالی که نفس نفس میزد پیشونیشو به پیشونی جیسو چسبوند و گفت-متاسفانه تمام من عاشق تمام توعه. تمام من به دام تو افتاده و تمامتو تماما برای خودش میخواد.
جیسو لبخندی زد،اون بازی با کلمات بهترین بازی با کلماتی بودن که تو کل زندگیش شنیده بود.
-سخته که تو هم از این حرفا بهم بزنی نه؟ اما حتی اگه بهم نگیشون،اگه عاشقم نباشی هم، مجبوری که با این مرد عاشق بسازی.
تهیونگ ادامه داد و دوباره به لب هاش خیره شد.
جیسو خجل نگاش کرد،هنوزم نمیدونست که لیاقت اینو داره که اسم خودشو عاشق بزاره یا نه. بیشتر لایق این بود که یه بزدل لقب بگیره‌. سکوت کرد و چیزی نگفت اما این بار اون بود که با لب هاش لب های تهیونگو در بر گرفت. نمیتونست تصور کنه که چقدر محتاج و دلتنگ اون لب ها بود.
چطور این همه مدت بدون اون لب ها زنده مونده بود؟
خورشید که حالا کاملا بالا اومده بود شاهد بوسه های دلتنگی دو عاشق بود. انگارخورشید هم به اون دونفر لبخند میزد.

Behind The Mask (My Dilemma 2)Onde histórias criam vida. Descubra agora