قصه ترسناکی که در دل هر سرزمین و عاشقانه ای روزی ظهور میکند
ترسی که بر خوشی مردم رخنه میکند و
گلو ها را میدرد
قصه وحشتناک هر عاشقانه
مترسک____________________
تهیونگ رو تخت دراز کشید
دراکولا که هنوز خسته به نظر میرسید کنارش دراز کشید ته خودش و بیشتر به دراکولا نزدیک کرد و گفت: قصه مترسک چیهدراکولا خنده آرومی کرد که باعث شد دندون های نیشش معلوم بشه ، به خون آشام نگاه کرد و گفت: این دنیای .... دنیای ما .... همیشه وجود داشته ما یه بعد دیگه از زمین بودیم فقط ترسناک تر ..... مترسک اولین موجودی بود که وارد اینجا شد ..... اولین قصه ترسناک تاریخ
ته که انگار از داستان خوشش اومده بود چونش و رو سینه مرد و گذاشت و مشتاقانه نگاهش کرد
جونگ گوک موهاش و نوازش کرد و گفت: مترسک یه عروسک ترسناک نبود ....... یه آدم بود ..... کسی که قربانی مزرعه شد ....... اون پسر یه خانواده روستایی بود .... اما یه روز که بخاطر سهل انگاریش ملخ بیشتر مزرعه رو خورد پدرش اون و کشت و وسط مزرعه به چوب بست تا ملخ و بقیه جونور ها به جای مزرعش از اون تغذیه کنن
ته هوم کشداری کرد و منتظر موند
جونگ گوک به چشمای منتظر ته نگاه کرد و گفت: وقتی که اومد اینجا اوضاعش بدتر شد اون یه روح دیوانه بود از همه قدیمی تر و قدرتمند تر بود اما اون صلاحیت پادشاهی نداشت ...... همه رو می کشت ....... خنده هاش موقع کشتن ادمایی که باید ازشون مراقبت میکرد و هنوز یادمه ...... مترسک موجودی بود که برای دنیای ما خوب نبود برای همین اواخر جنگ های صلیبی شیطان به زمین اومد ..... من اون موقع یه پادشاه شکست خورده بودم ..... کسی که عثمانی مردمش و کشورش و نابود کرده بود ....... اون کمکم کرد ..... دست دوستی بهش دادم و شدم ... دراکولا
( قصه اصلی دراکولا )
ته لبخندی زد و گفت: خودت مترسک و کشتی؟
جونگ گوک کمر ته رو نوازش کرد و گفت: بعد اینکه اومدم اینجا و وضعیت و دیدم خواستم به رفتن مجبورش کنم اما راضی نشد پس منم کشتمش
CZYTASZ
kookv scary night [ Completed ]
Fanfictionشب ترسناک🍸 کاپل: کوکوی تهیونگ بچه کوچیکش و برداشت و از خونه بیرون دوید بی هدف زخمی ترسیده نا امید فقط برای نجات بچش از شوهری که یک هیولا بود اما...... تو اون شب ترسناک و طوفانی تهیونگ پا به قلمرو یک هیولا واقعی گذاشت هیولایی که انسان بود اما...