زین:دوستش داری؟
لیام:کیو؟
زین:همون که بخاطرش منو تو تنهایی خودم ول کردی
لیام:من تو رو ول نکردم زین،باز کابوس دیدی،بیا اینجا سد بوی(sad boy)
زین به آغوش لیام خزید و خودشو توی اون آغوش نه چندان گرم غرق کرد
زین:میترسی؟
لیام:از چی؟
زین:از مرگ
لیام:مرگ ترسی نداره چون درد نداره،ولی قطعا نداشتن تو مرگ دردناک من در بیداریست و اون ترس داره
زین:قول میدی همیشه آب روی آتیشم باشی؟
لیام:قول زی زی
زین توی بغل لیام به خواب فرو رفت
~~~~~~~~~~~~~
زین بیدار شد و لیام رو پیش خودش پیدا نکرد
زین:لیوم،لیوم،کجایی؟
تنها جوابی که گرفت سکوت بود و سکوت
زین:باز بی خبر رفتی،امیدوارم شب زود برگردی خونه
بعد از برداشتن وسایلش به سمت شرکت رفت
لویی:باز نخوابیدی؟
زین:نه اتفاقا،بعد از کلی وقت در آرامش خوابیدم
لویی:دیگه کابوس ندیدی؟
زین:دیدم،مسکن داشتم(لیامش) آروم شدم
بعد از کار وسایلشو جمع کرد و به خونه رفت،امیدوار بود کار لیام زود تموم بشه و برگرده
شب شد...
زین:هنوز برنگشتی
با خودش گفت و برای بار دهم شماره لیام رو فشار داد و جوابی نگرفت
زین:باز تنهام گذاشتی آب رو آتیشم
به سمت حموم رفت و کار همیشگیشو تکرار کرد،دیگه چیزی متوجه نشد...
Iliya...
YOU ARE READING
it hurt [Z.L]_Completed
Fanfictionفریادی میزنم از جنس سکوت میشنوی ای دورترین نزدیک من؟