لیام:چقدر دیگه میرسیم؟حالم داره از این جاده منفور به هم میخوره
زین:حدود بیست دقیقه دیگه از این جاده خارج میشیم
چند دقیقه بعد به آخرین پیچ جاده رسیدن
لیام:میخوام ببوسمت سد بوی
زین رو به لیام کرد و لبشو روی لب های زیبای اون که دیگه گرمای قبل رو نداشت گذاشت و...
سه ساعت بعد...
دکتر:پرستار،بیا وضعیتشو چک کن
بعد از اینکه پرستار وضعیتشو چک کرد از اتاق بیرون رفت
دکتر:زین،من چند تا سوال ازت میپرسم،بهم جواب بده
زین:من کجام؟
دکتر:شما توی بیمارستان هستید،حدود دو ساعت بیهوش بودید،حالا لطفا به سوال من جواب بدید،آخرین چیزی که یادته چیه؟
زین:توی جاده بودیم،همدیگه رو بوسیدیم،بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد.
دکتر:کی رو بوسیدی زین؟ما وقتی توی ماشین پیدات کردیم تنها بودی،کسی همراهت بوده؟
زین:لویی اینجاس؟اگر اینجاس بگو بیاد کارش دارم
اون دکتر چند سال بود که دکتر زین بود و خب قطعا همه چیز رو درباره زین میدونست پس بدون هیچ حرفی لویی رو صدا کرد
لویی:هی داداش،حالت خوبه؟
زین:خوبم لویی،من اینجا چیکار میکنم؟
لویی:تو تصادف کردی،با ماشینت به درخت بزرگ کنار جاده خوردی،خداروشکر چند دقیقه بعدش یه ماشین از اونجا رد شده و تو رو پیدا کرده و از گوشیت به آخرین شماره که من بودم زنگ زد
زین:خب لیام کجاست؟تروخدا بگو که حالش خوبه
لویی شوک شده بود
لویی:هان؟لیام؟
زین:آره،من با لیام بودم توی اون ماشین،اون کجاست؟
لویی هیچ حرف دیگه ای نزد و فقط به دنبال دکتر رفت و اون رو به اتاق آورد
زین:ببین دکتر،من اعصاب بحث کردن ندارم،بهم بگو ببینم لیام کجاست و حالش چطوره
دکتر:باشه باشه،اول تو به سوال من جواب بده بعدش من میگمت لیام کجاست،از دیروز تاحالا کجا و با کی بودی؟
زین:دیروز با لیام به جنگل همیشگی رفتیم،شب توی ماشین موندیم و امروز برگرشتیم،توی جاده من داشتم میبوسیدمش که دیگه چیزی یادم نیست
دکتر:چقدر مدت هست که با لیام در ارتباطی؟
زین:واداف،تو از کل زندگی من خبر داری این چه سوال شخمی هست؟ما چهار ساله با همیم و یک سال پیش هم نامزد کردی
گفت و حلقشو بالا آورد و به دکتر نشون داد
دکتر:از یک سال پیش تا الان بیشتر چه موقع هایی میاد پیشت؟
زین کمی فکر کرد
زین:وقتایی که درد میکشم یا توی خطر هستم
دکتر:زین ازت میخوام بدون داد و بیداد خوب به حرفام گوش کنی،باشه؟
زین سرشو تکون داد و منتظر موند
دکتر:تو و لیام یک سال پیش به اون جنگل رفتید،اون ازت خاستگاری کرد و روز خوبی رو گذروندید،توی راه برگشت خیلی بد تصادف کردید،دکترا تو رو نجات دادن ولی لیام رو نتونستن نجات بدن
زین:چی داری میگی تو؟
زین با خشم گفت
دکتر:قرار بود به حرفام گوش بدی
زین سرشو تکون داد
دکتر:اون هیچوقت درد کشیدن تو رو دوست نداشت،برای همین هم وقتی درد میکشی اون رو توهم میزنی،زین...لیام 25 آپریل 2020 مُرد،تو حتی قبول نکردی به مراسم خاک سپاریش بری،برای همین هنوز باور داری اون زندس
زین:برو بیرون
زین دیگه داد نمیزد فریاد نمیکشید،حقیقتی که توی صورتش کوبیده شده بود زیادی بد بود،تازه یادش میومد که چرا از یکسال پیش نخندیده،که چرا بغل و دستای لیام گرمای قبل رو ندارن و ...
دکتر از اتاق بیرون رفت
زین:درد داشت(it hurt)
لویی به پسر شکسته رو به روش نگاه کرد و چیزی نگفت
لویی:برای همین تو دوست داشتی به خودت آسیب بزنی،چون فقط اونموقع بود که لیام رو توهم میزدی
چند دقیقه بعد زین رو به لویی کرد
زین:منو ببر پیشش
لویی:هان؟
زین:گفتم منو ببر پیشش
زین و لویی به بالای قبر لیام رسیدن
زین:اگر میشه توی ماشین منتظرم باش
لویی به سمت ماشین رفت
زین کنار قبر روی زمین خاکی دراز کشید و چشماشو بستزین:امیدوارم منو ببخشی که اونروز نیومدم،دلم برات تنگ شده آب رو آتیش
اشک گوشه چشمشو پاک کرد
حس کرد دستی روی شونش قرار گرفت
لیام رو دید که داشت بهش لبخند میزدلیام:چطوری هپی بوی،دلتنگت بودم
زین از جاش بلند شد و لیام رو محکم به آغوش کشید
زین:دیگه تنهام نذار
لیام:نمیذارم هپی بوی
هر دوی اونها بلند بلند میخندیدن جوری که صدای خندشون گوش آسمان رو نوازش میکرد
زین:دیگه پیشمی؟؟
لیام:تا ابد(forever)
یک روز بعد...
لویی اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و تلخندی زد(لبخند تلخ) و به دو تا قبر رو به روش نگاه کرد
روز قبل زین همینجا ایست قلبی کرده بود و پیش لیامش رفته بودلویی:بلاخره به هم رسیدید
"End"
Iliya...
YOU ARE READING
it hurt [Z.L]_Completed
Fanfictionفریادی میزنم از جنس سکوت میشنوی ای دورترین نزدیک من؟