ریه هام داشت از شدت نیاز به اکسیژن میسوخت اما قلبم هنوز سیر نشده بود ...من هیچ حرکتی نمیکردم و اختیارو سپرده بودم دست یونگی ،همون یونگ اوپای خودم. بالاخره بعد از یه مدت آخرین و محکم ترین مک رو به لبم زد و ازم جدا شد .
چشمامو باز کردم ولی از شدت خجالت سریع رومو برگردوندم و دستامو رو زانو های لرزونم مشت کردم.
یونگی با صدایی که رگه هایی از خنده توش داشت گفت:«الان داری ازم خجالت میکشی؟»
همونطور که سرم پایین بود بالا و پایینش کردم و لبامو که تا همین چند لحظه ی پیش لبای اون روش قرار داشت گاز گرفتم.وقتی دستش دورم حلقه شد به خودم لرزیدم.
سرشو گذاشت رو شونم و زمزمه کرد:«خیلی وقت بود که دلم میخواست دوباره این حسو تجربه کنم.»
-ک...کدوم حسو؟
بهش نگاه کردم که گفت:«عاشق بودن.»
درست مثل من...گونه های گر گرفتم مثل دوتا تیکه ذغال آتیش گرفته شده بودن...ولی خیلی دوستش داشتم پس گفتم:«منم.»
-توام چی؟
سرشو از رو شونم بلند کرد که گفتم:«منم دلم برای این حس تنگ شده بود.»
-توام منو دوست داری؟
قطعا همراهیم تو بوسه باید براش مشخص کرده باشه که چه حسی بهش دارم ولی سرمو تکون میدم و میگم:«آره...دوستت دارم...همین امروز صبح فهمیدم .»
دست نوازشش رو موهام نشست ،بوسه ای به پیشونیم زد و زیرلب گفت:«دیگه نمیزارم ازم دور شی ...هیچوقت دیگه از دستت نمیدم.»
تو اون لحظه برام مهم نبود که من کیم و اون کیه ...مهم نبود که خطر مرگ داره تهدیدم میکنه ...حتی مهم نبود قبلا بهم تجاوز شده...فقط و فقط یونگی بود که مهم بود و من حاضرم برای اون لبخند لثه نماش به راحتی جونمو بدم.
_____________________________________________________
یونگیجلوی خونشون نگه داشتم ...درتمام طول مسیر ساکت بود و با خجالت بهم نگاه میکرد ، شاید برای اولین روز دوتا بوسه ی پشت سرهم یکم زیاد بود ولی ...الان که دوباره طعم لباشو حس کردم نمیتونم به راحتی خودمو کنترل کنم.
با خجالت نگاهم میکنه و درحالیکه یکی از دستاش روی دره میگه:«خوب...فردا میبینمت.»
حرفشو کامل میکنم:«تو استودیو .»
لبخندی میزنه و میگه:«فردا صبح فیلمبرداری داریم پس صبح نمیتونم بیام ولی شاید بعد از ظهر اومدم...راستی تیزر سریالمون آماده شده حتما ببینش.»
-باشه حتما.
-شب بخیر
خواست بره که پرسیدم:«چیزی رو فراموش نکردی؟»
با چشمای گرد به سمتم پرمیگرده و میپرسه:«چی رو؟»
خم میشم جلو و بوسه ای رو گونه ی چپش میزارم و میگم:«اینو!»
نگاهشو ازم میدزده و به سرعت از ماشین پیاده میشه. با قدمای تند به سمت خونشون میدوه که باعث میشه ناخودآگاه لبخندی بزنم و زیرلب بگم:«کیوت»
وقتی مطمئن میشم وارد خونه شده میخوام دور بزنم و برم خوابگاه که ...یه سایه ی سیاهی رو پشت تیر چراغ برق میبینم .
یکم که دقت میکنم میفهمم نگاهش دنبال سولهی بوده .نکنه اون همون...
میخوام موبایلمو دربیارم که به پلیس زنگ بزنم اما سایه متوجه نگاه من میشه و به سمتم برمیگرده ،بخاطر ماسک فقط میتونم چشماشو ببینم .
چشمایی که ترسیدن ...به طرز عجیبی این چشما برام آشنان ...نمیدونم چطور ممکنه چشمای یه متجاوز برام آشنا باشه؟
دستم رو دکمه ی تماسه اما قبل از اینکه به سومین بوق برسه اون سایه غیبش زد و شروع کرد به فرار کردن.
سریع از جام میپرم و میافتم دنبالش اما اون درست مثل یه سایه تو تاریکیا غیبش زد...
همونطور که نفس نفس میزنم میگم:«لعنتی من اونو کجا دیدم؟»
اما توی ذهنم پر از سولهی شده و نمیتونم به چیزی غیر از اون فکر کنم. نگاهی به ساختمون خونشون میندازم ...سولهیا ،نجاتت میدم ...هرجور شده اشتباهمو چبران میکنم.
____________________________________
سولهی
YOU ARE READING
You Can't Live Without Me!
Fanfictionمن اینجام تا نجاتت بدم من اینجام تا بهت آسیب بزنم حتی اگه بهت آسیب بزنم منو میبخشی. چون تو نمیتونی بدون من زندگی کنی... Piad Piper Bts چی میشه اگه یه روز بیگ هیت تصمیم بگیره از روی یه فن فیک سریال درست کنه؟ وضعیت : پایان یافته