26.girl freind

684 111 41
                                    

ریه هام داشت از شدت نیاز به اکسیژن میسوخت اما قلبم هنوز سیر نشده بود ...من هیچ حرکتی نمیکردم و اختیارو سپرده بودم دست یونگی ،همون یونگ اوپای خودم. بالاخره بعد از یه مدت آخرین و محکم ترین مک رو به لبم زد و ازم جدا شد .
چشمامو باز کردم ولی از شدت خجالت سریع رومو برگردوندم و دستامو رو زانو های لرزونم مشت کردم.
یونگی با صدایی که رگه هایی از خنده توش داشت گفت:«الان داری ازم خجالت میکشی؟»
همونطور که سرم پایین بود بالا و پایینش کردم و لبامو که تا همین چند لحظه ی پیش لبای اون روش قرار داشت گاز گرفتم.وقتی دستش دورم حلقه شد به خودم لرزیدم.
سرشو گذاشت رو شونم و زمزمه کرد:«خیلی وقت بود که دلم میخواست دوباره این حسو تجربه کنم.»
-ک...کدوم حسو؟
بهش نگاه کردم که گفت:«عاشق بودن.»
درست مثل من...گونه های گر گرفتم مثل دوتا تیکه ذغال آتیش گرفته شده بودن...ولی خیلی دوستش داشتم پس گفتم:«منم.»
-توام چی؟
سرشو از رو شونم بلند کرد که گفتم:«منم دلم برای این حس تنگ شده بود.»
-توام منو دوست داری؟
قطعا همراهیم تو بوسه باید براش مشخص کرده باشه که چه حسی بهش دارم ولی سرمو تکون میدم و میگم:«آره...دوستت دارم...همین امروز صبح فهمیدم .»
دست نوازشش رو موهام نشست ،بوسه ای به پیشونیم زد و زیرلب گفت:«دیگه نمیزارم ازم دور شی ...هیچوقت دیگه از دستت نمیدم.»
تو اون لحظه برام مهم نبود که من کیم و اون کیه ...مهم نبود که خطر مرگ داره تهدیدم میکنه ...حتی مهم نبود قبلا بهم تجاوز شده...فقط و فقط یونگی بود که مهم بود و من حاضرم برای اون لبخند لثه نماش به راحتی جونمو بدم.
_____________________________________________________
یونگی

جلوی خونشون نگه داشتم ...درتمام طول مسیر ساکت بود و با خجالت بهم نگاه میکرد ، شاید برای اولین روز دوتا بوسه ی پشت سرهم یکم زیاد بود ولی ...الان که دوباره طعم لباشو حس کردم نمیتونم به راحتی خودمو کنترل کنم.
با خجالت نگاهم میکنه و درحالیکه یکی از دستاش روی دره میگه:«خوب...فردا میبینمت.»
حرفشو کامل میکنم:«تو استودیو .»
لبخندی میزنه و میگه:«فردا صبح فیلمبرداری داریم پس صبح نمیتونم بیام ولی شاید بعد از ظهر اومدم...راستی تیزر سریالمون آماده شده حتما ببینش.»
-باشه حتما.
-شب بخیر
خواست بره که پرسیدم:«چیزی رو فراموش نکردی؟»
با چشمای گرد به سمتم پرمیگرده و میپرسه:«چی رو؟»
خم میشم جلو و بوسه ای رو گونه ی چپش میزارم و میگم:«اینو!»
نگاهشو ازم میدزده و به سرعت از ماشین پیاده میشه. با قدمای تند به سمت خونشون میدوه که باعث میشه ناخودآگاه لبخندی بزنم و زیرلب بگم:«کیوت»
وقتی مطمئن میشم وارد خونه شده میخوام دور بزنم و برم خوابگاه که ...یه سایه ی سیاهی رو پشت تیر چراغ برق میبینم .
یکم که دقت میکنم میفهمم نگاهش دنبال سولهی بوده .نکنه اون همون...
میخوام موبایلمو دربیارم که به پلیس زنگ بزنم اما سایه متوجه نگاه من میشه و به سمتم برمیگرده ،بخاطر ماسک فقط میتونم چشماشو ببینم .
چشمایی که ترسیدن ...به طرز عجیبی این چشما برام آشنان ...نمیدونم چطور ممکنه چشمای یه متجاوز برام آشنا باشه؟
دستم رو دکمه ی تماسه اما قبل از اینکه به سومین بوق برسه اون سایه غیبش زد و شروع کرد به فرار کردن.
سریع از جام میپرم و میافتم دنبالش اما اون درست مثل یه سایه تو تاریکیا غیبش زد...
همونطور که نفس نفس میزنم میگم:«لعنتی من اونو کجا دیدم؟»
اما توی ذهنم پر از سولهی شده و نمیتونم به چیزی غیر از اون فکر کنم. نگاهی به ساختمون خونشون میندازم ...سولهیا ،نجاتت میدم ...هرجور شده اشتباهمو چبران میکنم.
____________________________________
سولهی

You Can't Live Without Me!Where stories live. Discover now