12.Min min

750 130 36
                                    

سولهی

نمیدونستم اون حس مزخرف چی بود. با وجود اینکه یونگی تو این مدت باهام زیاد خوب رفتار نکرده بود من هنوزم بدجور نگرانش بودم ، به طوری که تمام مدت ویزیت پدرم ساکت به یه گوشه زل زده بودم …ولی چرا نگرانشم؟ مگه به من ربطی داره که اون آسیبی دیده یا نه…تازشم بهم گفت به کسی چیزی نگم پس یعنی به دیگرانم نگفته…یعنی نمیتونم از بقیه بپرسم .لعنت اصلا به من چه؟ من چرا نگرانم؟ اون به نگرانی من احتیاجی نداره خودم دردای بیشتری دارم که بخوام بهشون برسم.دردایی مثل دست بابا ، دامپزشکی یوکی ، قرارای از پیش تعیین شده ی مامان ،مشاوره ی خودم ... و اون زخم قدیمی که تو ژاپن دوباره به یادم اومد ...بهتره به خودم برسم ،به من چه که اون چه مشکلی داره؟
کار دست بابا تموم شد و با هم از مطب بیرون رفتیم .ولی حس کنجکاویم هنوزم دنبالم میکرد ، انگار به پاهام زنجیر بسته بودن .مدام این فکر که برم و از دکتر چان درمورد یونگی بپرسم تو ذهنم میچرخید ولی دلم نمیخواست عملیش کنم …
لعنت به احساسات فن گرلی چهارسالم…اییییش …
-بابا تو زودتر برو من یه کاری با اونی دارم.
بدون اینکه اجازه ی حرف اضافی ای بدم از بابا دور شدم و با دو به سمت مطب دکتر رفتم…
نتونستم مقاومت کنم …من  چهار پنج سال ازشون الهام میگرفتم و دوستشون داشتم …پس طبیعیه که حتی با وجود رفتار بد یونگی بازم نگرانش باشم نه؟
طبیعیه که درموردش کنجکاو باشم …
همه ی اینا طبیعیه…

دکتر-"سولهیا میدونی که نمیتونم اطلاعات بیمارامو به کسی بدم چه برسه به اینکه یه آیدل جهانیم باشه."
مستاصل گفتم"لطفا دکتر…ما همکاریم فقط میخوام بدونم …"
نگاه کلافه ای بهم انداخت …ده دقیقه ی تموم بود که داشتم بهش التماس میکردم و حالا با قیافه ی مدل گربه شرکی بهش زل زده بودم.
با صدای خسته ای گفت"اگه این خبر به بیرون درز کنه برای سابقه ی من بد میشه دختر …"
سریع گفتم"به کسی نمیگم …قول میدم…میدونید که رازدار خوبیم ."
-"لعنت …خیلی خوب بهت میگم ولی به هیچکس نباید بگی حتی به سگت فهمیدی؟"
رو قلبم صلیبی کشیدم"قسم میخورم که حتی با خودمم درموردش حرف نزنم …حالا میشه بگین؟"
_________________________

مشاور- سولهیا …ما الان ششمین جلسه ی مشاوره رو داریم میگذرونیم و تو هنوزم نمیخوای درمورد تابستون سال 2009 صحبت کنی …میدونم خیلی برات سخت بوده ولی باید حداکثر تلاشتو بکنی تا از این درد رها بشی ، همین الانشم خیلی اون زخمو به حال خودش رها کردی.
رو صندلی راحتی نیم خیز شدم"دکتر این واقعا تقصیر من نیست …ده سال تموم خواستم اون تابستون نحس رو فراموش کنم و بتونم راحت زندگی کنم اما نمیتونم …هنوزم تو شبایی که هوا خیلی گرمه میتونم خوابشو ببینم."
دیگه طاقت نیاوردم …هیجان زده شده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود …از جام بلند شدم و همونطور که به سرعت دور اتاق قدم میزدم و دستامو تو موهام فرو میکردم گفتم"به وضوح صداشو میشنوم …حتی لمس دستاش رو بدنم رو یادمه …آخرین جملش مدام تو ذهنم اکو میشه …"
به بیرون خیره شدم …همون منظره از ساختمونای بلند سئول که امنیتو بهم القاء میکردن…دیگه انگار دکتری تو اتاق نبود …با خودم بودم ،با کودک دوازده ساله ای که درونم گیر افتاده …
-اون آخرین جمله چی بود؟
خوب یادم بود …چشمهای وحشی قهوه ای روشنش که به طلایی میزدن …درست مثل چشمای یه گرگ …یه گرگ سیاه وحشتناک که هر لحظه آماده ی دریدنمه …
حتی گرمای نفسش وقتی آخرین جمله هاشو تو صورتم میکوبید …سرمای اون وان چرک حموم …دردی که به خاطر رد طنابای پلاستیکی دور مچ دستم حس میکردم …
همشون به خوبی تو ذهنم حک شدن …تک تک هجا ها رو از بر بودم ...
با نفس حبس شده سعی کردم به زبون بیارمش"بهم گفت: اگه جرات کنی و زنده بمونی …یه روزی بازم پیدات میکنم و کار نیمه تموممو تموم میکنم …سولهیتا."
دکتر"و میترسی دوباره پیدات کنه؟"
سرمو به شیشه ی دو جداره تکیه دادم"من زنده موندم و پلیسم اونو پیدا نکرده …پس طبق قواعد منطق …اون حتما یه روزی دوباره پیدام میکنه و سعی میکنه بکشتم…"
___________________________
آگوست سال 2009

You Can't Live Without Me!Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora