گلوله های درد در آغوش تاریکی(II)

1.6K 256 344
                                    

"هربار که حواسم پرت میشد قلبم یه جایی داشت دنبال تو میگشت تا از حقش دفاع کنه، دم خونه ی خواهرت، ساحلی که بار آخر همو توش دیدیم، سوییشرتی که روی شونه هام جا گذاشتی و عطرت...قلب من معتادشون شده بود و نیکوتینش رو از روحم میخواست و من روحم رو زندانی کرده بودم...که جلوتر نیاد...که آروم بگیره...ولی نتونستم، چون اون بالاخره سرپیچی کرد و راه فرار رو پیدا کرد و حالا اینجاست...جایی که بوی نیکوتین سیگار تو میاد، منشا بوی مورد علاقه ی قلبم اینجاست، جایی که میتونه توش آروم بگیره..."

.
.
.

خوش اومدین به پارت دو

همونطور که گفتم قراره خیلی خوش بگذره

آقای پارک قراره برامون شعبده بازی کنه و حسابی قلبمون رو با حرفاش تفت بده .

خیلی حرف نمیزنم بمونه واسه ته پارت

تا تو مودشین بقیه ی پارت رو بخونین

و قلب های تفت دادتون رو به یونمین وانیل-نعنایی این پارت بسپرین:")

میدونم میگذره ولی بر طبق رسوم باید بگم

خوش بگذره...💜💜💜

.
.
.

بالاخره بر خلاف مقاومت های بی پایان پسر در آسانسور بسته شد و یونگی بدون توجه به غر زدن ها و فریاد های بعدش درو پشت سرش بست و روی زمین ولو شد تا نفس راحتی بکشه:

"آخیششش. گور بابای جزیره. هیچ چیز آرامش بعد طوفان نمیشه."

چند دقیقه توی همون حالت درازکش موند و بالاخره وقتی متوجه نگاه خیره ی شخص دوم روی خودش و صدای صاف شدن گلوش شد، به یادآورد که تنها نیست و سرجاش پرید. جلوتر رفت و دستش رو لای موهای آشفته اش کشید. حالا که تنها شده بودن فضا خفه تر از قبل شده بود و کم کم داشت از دک کردن یونجون پشیمون میشد. سمت لیوان روی زمین خم شد تا برش داره اما جیمین پیش دستی کرد و دستش رو کنار زد:

"نیازی نیست برش داری. خودم درستش میکنم."

یونگی باشه ای گفت و عقب تر رفت. نمیدونست باید چیکار کنه و فقط مثل احمق ها به دور و بر نگاه میکرد:

"خیلی خب پس میرم یه دونه دیگه برات-"

"نیازی بهش نیست. میشه لطفا حرف بزنیم؟"

جیمین با نگاهش ازش خواهش کرد و از جاش بلند شد. موهای نقره ایش، رایحه ی عطر مشابهش، پوست سفیدس که توی اون فاصله بیشتر از ماه پشت پنجره میدرخشید، صدای ظریف و آرومش و...همه و همشون باعث میشدن قطره های ریز عرق روی پیشونیش دوبرابر بشن و ضربان قلبش بالاتر بره. شاید تا همون لحظه نمیدونست چقدر دلش براش تنگ شده، شاید کلماتی که به تهیونگ برای وصف شدت دلتنگیش گفته بود در برابر حس واقعیش یه شوخی بزرگ بودن اما میدونست دیدنش اشتباهه، شنیدن دوباره ی صداش و نزدیک شدن بهش درست نبود. نه برای یونگی ای که قول داده بود فراموش کنه. نباید به خونه راهش میداد، نباید باهاش هم کلام میشد. باید فاصله میگرفت وگرنه تمام نقشه هاش زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد توسط قلب بی جنبه اش متلاشی میشدن.

Tʜᴇ Rᴏᴏꜰ ∥ ʏᴏᴏɴᴍɪɴ 🦋Where stories live. Discover now