𓋇Fιɾʂƚ ʂԋσƚ𓋇

618 43 9
                                    


..✥Ƥαιη✥..

چند دقیقه ایی میشد که به هوش اومده بود.
باریکه نور هایی که از لا به لای اجر های قدیمی ساختمون همراه با گرد و خاک به داخل حجوم می اوردن و برای تیرگی حاکم به انبار خدایی می کردن بهش این اجازه رو میدادن که علارقم تاریکی بیش از حد فضا، اطرافشو کم و بیش ببینه و متوجه موقعیت اسف ناک و جایی که توش زندانی شده بشه . سردرد  و افت فشار شدیدش باعث گیجی و تاری دیدش شده بود و دست اخر مجبورش کرد به سختی چند بار پلک بزنه و  با وجود قفسه سینه ی دردمندش نفس های عمیق بکشه .

وقتی کمی به خودش مسلط شد . دستاش که با طناب دینامیکی* بلندی محکم بالای سرش بسته شده بود و خراش های بزرگی رو مچش به جا گزاشته بود و نادیده گرفت و سعی کرد زانو های دردآلودشو برسی کنه ، زانو هایی که حداقل چند ساعتی همراه شیشه خورده های فرو رفته تو گوشتش ، وزنشو تحمل میکردن و حالا تقریبا بی حس شده بودن و ترس خفیفی از آینده و ویلچری که یه پسر جوون و آشفته رو حمل میکرد تو دلش می انداختن .

「 *طناب دینامیکی : طناب زخیمی که معمولا برای کوهنوردی ازش استفاده میشه و استحکام زیادی داره」

میخواست با منقبض کردن ماهیچه هاش ، زانو های خونی شو حرکت بده و بدنشو از کوفتگی زیادی که حاصل ساعت های زیادی موندن تو اون حالت بود خلاص کنه ولی درد دیوانه کننده ایی که با به دست آوردن تدریجی حواسش ، تک تک سلول های مغزشو بیدار کرده بود  هر لحظه با تکون خوردنش بیشتر میشد و چهره ی خسته و گرفتشو به بازی میگرفت .

فایده ایی نداشت!
تلاشش برای بلند شدن و دوباره ایستادن درست به اندازه ی روز گذشته و سعیش برای فرار احمقانه بود؛ با یاد آوری تصمیم عجولانه و احساسیش برای با چندم خودشو لعنت کرد و همزمان با گره خوردن دو حجم برجسته و مشکی بالای چشمش آبدهن تلخ و قرمز رنگشو کمی جلوتر پرتاب کرد و چشماشو به آرومی بست .

همین طور که فاصله ی پلک هاش کمتر و کمتر میشد تصویر محو پسری با چهره ی بهت زده و عرق کرده جلوی چشماش شکل گرفت . مردی که اون تمام تلاششو کرده بود تا سالم نگهش داره و از آسیب حفظش کنه. لبخند کمرنگی مهمون لباش شد و قلبشو به درد اورد ؛ می فهمید آخر داستان غم انگیزش به کجا ختم میشه....
از همین حالا ته قصه رو میدید اما نمی دونست چرا به طرز عجیبی از دیروز ، هر بار فکر کردن به پسری که تمام دو سال گذشته همراهش از سخت ترین باطلاق ها و بدترین موقعیتا عبور کرده بود آرومش میکرد .
انگار در امان بودن F8 عزیز و دوست داشتنیش برای تحمل همه ی درد ها و شکنجه هایی که قرار بود تنش رو پاره پاره کنه کافی بود . همین که بعد از اون پسرک مو مشکی پوکر و اخموش به خوبی زندگی کنه یعنی مرگش بی نتیجه نبوده .

𓇟𓇣𝑾𝒊𝒕𝒉𝒐𝒖𝒕 𝒚𝒐𝒖𓇟𓇣Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang