part 1

563 72 13
                                    

خب زمان  مینی فیکشن (هوای ابری) تو دهه هشتاده
عصر جدید نیست ولی خیلی قدیمی هم نیست، داستان به 41 سال پیش بر می گرده و وویونگ زمان 1980 میلادی زندگی می کنه :)
می خوام با حال و هوای داستان بتونید یه دوره ی نوستالژی رو همراه باهاش تجربه کنید...
قراره کلی عکس های جذاب بزارم براتون تو پارت های جلوتر
پارت ها کوتاهه چون مینی فیکشنِ




پارت یک #آدم_اشتباهی

آدامس توی دهنش رو باد کرد و وقتی حباب گنده ای شکل گرفت با ذوق ترکوندش ، گوشه های آدامس به لب هاش چسبید، برای همین با چرخوندن زبونش ، اون خوراکی چسبناک اما خوش طعم و عطر رو از لب هاش  جدا کرد و دوباره سمت دهنش هدایت کرد.
مطمئن بود اگر دایه اش این رفتارش و می دید پس میفتاد، اون زیادی وسواسی بود و این حرکات چندش باعث بالا و پایین شدن فشارش می شد.
موهای بلندش آشفته توی صورتش پخش بودن و با مداد چشم و سایه حسابی از توی چشم ها تا دورش رو مشکی کرده بود.
این روز ها استایل پانک مد شده بود و اون هم از طرفدار های پر و پا قرص این مد جدید شده بود...
شلوار جینی پاش داشت که از رون تا زانو پارگی های زیادی توش دیده می شد، مطمئنن این شلوار هم قلب پدرش رو پاره پاره می کرد، اون همیشه معتقد بود آدم ها باید خوش پوش باشن و خط اتوی لباسشون امضای با شخصیت بودنشونِ،  تازه اگر مادر گیاه خواهرش کتش چرمش رو می دید مطمئن بود تا نیم ساعت قراره به حال حیوون بیچاره گریه کنه و افسرده بشه!
واقعا اون متعلق به دنیای اون خانواده نبود و اصلا   نمی تونست باهاشون سازش داشته باشه!
رینگ ها و حلقه های زیادی توی دستش بود اما اون ها به اندازه ی زنجیر کلفت دور گردنش سنگینی نمی کردند...
سلانه سلانه قدم می زد تا به خونه برسه، اسکیت بردش رو زیر بغل زده بود و ترجیح می داد فعلا با پاهاش راه بره!
به اندازه ی کافی برای مسابقات از اسکیتش سواری می گرفت، انقدری ساعت های عمرش به تمرین روی اون می گذشت که دلتنگ راه رفتن بدون این که تخته ی چوبی و چرخی زیر پاش باشه شده بود، ولی می دونست باید بهترین تلاشش رو بکنه تا بعدا فارغ از هر نتیجه ای هیچ پشیمونی نداشته باشه و بدونه اون نهایت کاری که ازش بر می اومده رو انجام داده!
از زمین مخصوص تمرین تا خونه راه زیادی نبود، سریع به مقصد رسید، مثل همیشه اولین کاری که قبل از ورود انجام داد، چک کردن صندوق پستی بود، مهم نبود چه قدر نا امیدانه دستش رو اون تو می چرخوند هیچ نامه ای با نوک انگشتاش برخورد نمی کرد، همون جا پاهاش از فرط بی انگیزگی شل شد روی زانوهاش نشست،سرش رو چسبوند به آهنی که توی زمین فرو رفته بود و صندوق رو نگه می داشت، قطره اشکی بی اراده از گوشه ی چشمش پایین ریخت، این اشک با خودش غم زیادی رو حمل می کرد.
واقعا چرا انتظار داشت بعد اون مدلی پس زده شدن نامه ای از اون طرف دریافت کنه؟
حتی هنوز هم عادت داشت که روی مبلی بخوابه که کنارش تلفن قرار داشت تا اگر زنگی خورد بلافاصله از جا بپره و روی تلفن و پاسخگوش باشه!
مونده بود که چرا قلبش برای جواب دادن به کسی که با یه سوال بی جواب رهاش کرده بود، انقدر اشتیاق به خرج می داد؟
از دست هاش کمک گرفت برای از جا بلند شدن و به خاکی شدنشون اهمیت نداد، با قدم هایی شل سمت خونه حرکت کرد، مشغول دست و پنجه نرم کردن با قفل بدقلق در بود که حس کرد دستی روی شونه اش نشسته، کنجکاو سرش رو برگردوند و با دیدن اون شخصی که مدت ها منتظرش بود جوری نفس کشیدن یادش رفت که ریه هاش در انتظار اکسیژن موندن، قلبش مثل بچه های بیش فعال بالا و پایین می پرید و آروم و قرار نداشت ؛ همین چند لحظه پیش بود که داشت ازز دل دلتنگش دم می زد اما به محض دیدن اون، پرده های سیاه کینه جلوی قلبش قرار گرفتند، دست اون طرف رو از روی شونه اش کنار زد و لب زد:
-تو آدم اشتباهی بودی که نباید وارد زندگیم می شد یوسانگ، برو و مثل قبل طوری ترکم کن که دیگه هیچ ردی ازت تو زندگیم دیده نشه!
در حقیقت می خواست بگه هنوز ترک هایی که بعد ترکم رو قلبم کاشتی، ترمیم نشدن پس فعلا نمی تونم با آغوش باز پذیرای برگشتت باشم، چون بعد شکستنم الان خار های زیادی توی قلبم رشد کردن که شبیه حصاری شدن و اجازه ی ورود حتی به تویی که قبلا صاحب خونه ی اون قلب بودی نمیدند!
این حرف ها نگفته باقی موند و پشتش رو به یوسانگ کرد درست مثل خودش که یه روز بی توجه بهش پشت کرده بود!
در و باز کرد و وارد و خونه شد و هم در قلبش و هم در خونه رو به روی اون پسره شرمنده بست!
وویونگ خبر نداشت با این که آدم اشتباهی گذشته اش رو حذف کرده قرار تو آینده، آدمی به اشتباه براش پیغامی بفرسته و وارد زندگیش بشه، آدمی که زندگی اون رو توی مسیر خاصی می کشوند و قرار بود به محض ورود به خونه تو همین لحظه که با گذشته خداحافظی کرده به رد و پای اون آدم تو زندگیش سلام بده!



Cloudy WeatherWhere stories live. Discover now