#تکرار_ بیانتهای_گذشته
وقتی به مقصد نزدیک شدن با دیدن خونه ای که بین
شعله های آتیش تمام تار و پودش در معرض سوختن
بود دیگه رکاب زدن رو بی خیال شدن دوچرخه های بیگناه محکوم شدن به رها شدن روی زمین،مهم نبود چه قدر شوکه بودن فقط ثانیه به ثانیه به سرعت پاهاشون اضافه می کردن و با تمام توانشون سمت خونه ای که شعله های آتیش محاصره اش کرده بود دویدند.
آتیش نشان های زیادی به جنب جوش افتاده بودن تا کمی از شور و اشتیاق شعله های زبونه کشیده کم کنن و به ارامش و خاموشی دعوتشون کنن، وویونگ با قیافه ای هراسان به جمعیتی که مشغول تماشای سوختن تمام زندگیش بودن خیره شد و با لحنی هراسان پرسید:
-چه طوری ممکنه! چه طوری انقدر بی دلیل زندگیم
اتیش گرفته...
چند تا از همسایه هاش که میشناختنش با قیافه ای پر
ترحم بهش نگاه کردن و حرفی برای گفتن نداشتند.
درسته که وسایل با ارزش زیادی تو خونه اش وجود
داشت اما اون وسایل بی جون به اندازه ی جون
ارزشمندش اهمیت نداشتند و وابستگیش به اون وسایل به اندازه ی پای حرص و میلی که برای زندگی کردن
داشت نبود، برای همین واقعا قصد نداشت برای نجات
وسایلش خودش و تو خطر بندازه و تو این موقعیت تنها کاری که ازش بر می اومد زل زدن به آتیشی بود که با بی رحمی و سرکشی بی توجه به قیافه ی پریشون اون با بیش تر شعله ور شدن بهش زبون درازی میکرد...
دنیل با این که میدونست رفیقش به لطف خانواده ی
تاجرش وضعیت مالی خوبی داره و وابستگی خاصی به وسایل و مادیات نداره و از نظر احساسی هم تهی تر از این حرفاست که وسیله ی خاصی براش ارزش معنوی
داشته باشه با تمام این وجود باز هم برای احتیاط از
پشت وویونگ رو بغل کرده بود و دستاش و روی شکم
اون قفل کرده بود تا حصاری قوی بسازه تا اگر قصد
حرکت به سمت خونه رو داشت مانعش شه...
البته با این ژست هدف دیگه ای هم به جز ایجاد محدودیت برای حرکت داشت و اون هم بغلی گرم و ارامش دهنده بود، می خواست حتی اگر رفیقش داره
حرارتی که از سوخته شدن خونه اش به صورتش برخورد می کنه رو حس می کنه گرمای بغل اون هم به همراش حس کنه و بفهمه قرار نیست تو این مصیبت تنها باشه.
تازه الان هر دوشون تو موقعیتی بودن که به خاطر واقعی شدن حرفای پیشگوی بچه، ترسی پشت
در قلبشون تق تق می کرد و هر لحظه ممکن بود، مجوز ورود و بگیره و احساسات فعلیشون و تسخیر کنه.
چشم همه سمت دو تا تا اتش نشانی کشیده شد که زیر
بازوی یه پسری که چهره اش فقط برای وویونگ اشنا
بود رو گرفته بودند و از دل اتیش بیرون اومدن.
پسر و روی زمین خوابوندن و دستمال خیسی که جلوی دهنش گذاشته بودن رو جدا کردن یکیشون داد زد:
-دستگاه اکسیژن و بیارید... کسی زنگ زده به
امبولانس؟
ماسک و روی دهن پسر نیمه بیهوش گذاشتن و اون از
لای چشم های نیمه بازش نگاهی به اطرافش انداخت.
بین اون جمعیت غریبه ای که دوره اش کرده بودن
انگار براشون حکم یه نمایش سرگرم کننده ای رو داشت که لحظه ایش رو هم نمی خواستند از دست بدن
مهم نبود چه قدر با بسته شدن چشم هاش مبارزه کنه و و بهشون خیره بشه در هر صورت متوجه این که چرا تو این محیط بود نمی شد ...
هیچ دلیل منطقی برای حضورش تو اون مکان غریبه
وجود نداشت.
تنها خاطره ای که تو ذهنش غلت می خورد مربوط می
شد به قضایای قبل ظاهر شدنش تو این مکان عجیب!
دوباره تصویر توی ذهنش زنده شد و از سر برسی
شدند...
تحمل آب هایی که با سرعت زیاد داخل شش هاش رو
پر می کردن و اکسیژن رو از بدنش می دزدیدند، واقعا از توانش خارج بود و یه جورایی طاقت فرسا بود.
مثل ماهی دهنش رو باز و بسته می کرد اما قرار نبود
نفسی به گلوش راه پیدا کنه و فقط آب بود که به حلقش
راه پیدا می کرد و باعث می شد بیش تر حس خفگی
بهش دست بده.
مهم نبود چه قدر دست وپا بزنه زورش نمی چربید به
اون دستی که سفت به گردنش چنگ زده بود و سرش رو به سمت پایین هل می داد.
چشم هاش می سوخت و به سختی کف وان سفید رو می دید....
تو آخرین لحظه هایی که دیگه داشت نا امید می شد
قطره قطره میل به جنگیدن برای زنده موندنی که
تو وجودش بود رو فراخوند و یک جا جمع کرد تمام اون انگیزه تبدیل به ضربه ای شد که با پاهاش با یه لگد
عقبکی به زانوی طرف زد.
انگار همون زانو نقطه ضعف طرف بود چون روی
زمین نشست و فریادی کشید، با این که کل صورتش
خیس از آب و اشک بود و قفسه سینه اش با درد بالا و
پایین می شد تا با ولع هوا رو ببلعه باز هم به صورت
طرف زل زد اما مهم نبود چه قدر نگاهش کنه این نگاه انداختن ها با ندیدنش هیچ فرق نداشت.
چهره ی اون فرد قابل تشخیص نبود مثل یه سیگنال تار و خراب به نظر می رسید یه تصویر بی کیفیت با حالت پیکسل پیکسلی و تار...
طرف با این که پاهاش از درد می لرزید دستش و به
توالت تکیه داد و به سختی بلند شد، سان هم با این که هنوز حالت سرگیجه سر بهم ریختن تنفسش داشت و
کمبود اکسیژن لحظات قبل باعث شده بود الان چشماش سیاهی بره با این حال گاردش و برای حمله و دفاع از
خودش اماده کرده بود.
طرف به محض ایستادن شونه هاش و گرفت و تکونش
داد:
-به خودت بیا سان، بزار این حلقه ی شوم زمونه شکسته بشه خوده تو از من خواستی بکشمت و نزارم سرنوشت تکرار شه تو باید بمیری تا با مردن عزیز ترین کست
روحت نمیره! باید بمیری تا همه چی دوباره تکرار نشه!
سان عصبی فریاد کشید:
-توی روانی، کی هستی، چی از جونم می خوای، دیوونه ی عجیب!
طرف با عجز فریاد کشید :
-خواهش می کنم تو باید قبول کنی شیشه ی عمرت
کوتاهه سعی نکن با رفتن به تایم زمانی متقاوت برای
خودت زمان بخری! همه ی ما یه روزی می میریم این
یه حقیقته نزار ترس الانت از مردن باعث شه بعدا هر
روز خودت و اطرافیانت آرزوی مرگ داشته باشید.
سان ترسیده دست طرف و از شونه هاش جدا کرد فورا سمت قفسه ی چسبیده به دیوار دوید و تیغی که برای
تراشیدن ریش استفاده می کرد رو بیرون کشید و تهدید آمیز سمت اون غریبه ی بی صورت گرفت:
-از خونم گمشو بیرون تا بالایی سرت نیوردم! قسم
میخورم شوخی ندارم..
طرف آهی کشید و با صدایی غمگین گفت:
-شاید الان فکر می کنی فقط داری از سر ترس یه تهدید تو خالی می کنی تا تیری بشه تو تاریکی و از این وضعیت خالص شی اما یه روزی واقعا من و می کشی
و بدون منی که بارها به دستت مردم واقعا ترسی از
حرف الانت ندارم!
اتفاقات بعد از اون رو یادش نیست، واقعا انقدر از دیدن اون روانی عجیب غریب حسابی ترسیده بود جوری که حس می کرد از وحشت زیاد مغزش به تنظیمات کارخونه برگشته و تمامی اطلاعاتش خود به خود پاک شدند، برای همین مهم نبود چه قدر فکر کنه نمی فهمید چه طوری منظره ی حموم خونه اش تبدیل شد به همون مکانی که یه روز خودش و در حال تایپ با تلگراف توی اون جا پیدا کرده...
و از اون عجیب تر اون مکان داشت بین شعله های
سوزان اتیش سوخته می شد و هیچ راه فراری وجود
نداشت ، دوباره داشت بی اکسیژنی رو تجربه می کرد
منتها این بار دود سارق نفس هاش بود نه آب...
خونه داشت روی سرش خراب می شد اما مغز اون
هنوز اشنایی کافی با این مکان برای فرار نداشت هر
سمتی که می رفت شعله ای از اتیش جلوی پاش سبز
میشد و باعث می شد از ترس عقب نشینی کنه...
حالا که اتیش نشان ها قبل این که با دنیا وداع کامل کنه نجاتش داده بودن با دیدن همون پسری که یک بار سر پیست اسکیت و یک بار هم بعد مرگ پدربزرگش باهاش
ملاقات داشت، وضع نامعلوم الانش پیچیده تر شد و
ذهنش تا مرز انفجار و منهدم شدن درگیر شد.
ولی مشخص بود اون تنها فرد گیج شده نبود، حتی فرد رو به روش هم داشت با چشم هایی از تعجب درشت
شده نگاهش می کرد و بهت توی چهره اش کاملا خوانا
و قابل فهم بود.
YOU ARE READING
Cloudy Weather
Fanfictionژانر : فانتزی، رمنس،تاریخی کاپل: ووسان خلاصه : سان با تلگراف قدیمی پدربزرگش نامهای برای وداع با اون می نویسه ولی نامه به دست وویونگ تو دهه هشتاد می رسه چون تلگراف جزئی از چهار وسیله ای که قابلیتِ شکاف ایجاد کردن تو زمان رو داره، سان و وویونگ با ای...