part 14

106 34 11
                                    

پارت چهارده #قدرتِ-دروغ
وویونگ به صورت مردی که با ذره بینی ریز قامت، داشت تمام موتور های ساعتش را با دقت برسی می کرد خیره بود، مرد با حیرتی واضح اضهار تعجب کرد:
-تاریخ ساختش پشت درش حک شده ولی چه طوری که بعد پنجاه سال انقدر دقیق داره کار می کنه چه طور ممکنِ آخه؟ مطئنم تا حالا باز نشده بود که تعویض باتری در کار باشه!
برای وویونگ این متحیر بودنِ اون فرد ذره ای اهمیت نداشت تنها چیزی که براش مهم شمرده  می شد فروختن ساعتش به قیمت بالا و کار راه بندازی بود و بس:
-رفیق فرانسوی بابام ساعت ساز اختصاصی برای  تولد هجده سالگی من ساخته ازش یه دونه تو کل دنیا هست، ارزش سنگینی داره خریدارید؟
صد البته که اون مردِ ساعت ساز که کل ویترینش با وسایل عتیقه و خاص پر شده بود، با اشتیاق داوطلب می شد برای به دست اوردن همچین چیزِ تکی، حتی حاضر بود براش بهای سنگینی بپردازه، چکی در اورد و مبلغی با صفرهای قابل توجه براشون نوشت، سان فورا وارد عمل شد:
-اگر پول نیاز نبودیم نمی فروختیمش، منتظر وصول چک نمی تونیم بمونیم فقط نقد!
گرد خاکستری که رو موهای مرد نشسته بود و چروک های پیشونیش نشون می داد که تو این همه سال فرصت های زیادی برای اندوختن اموال کلان داشته ، کت شلوار شیکش این قضیه رو داد می زد.
سمت گاو صندوقش حرکت کرد و با زدن رمز، دسته پول های زیادی تو معرض دید چشم های گرسنه اون دو پسر قرار گرفت؛ چشم تو مغازه چرخوند و سخاوتمندانه یکی از چمدان های پر از جواهرش رو که زیر ویترین بود و بیرون کشید و خالی کرد تا بتونه پول ها رو داخلش جاساز کنه؛ دسته های چشمگیر پول به صورتِ ردیفی توی چمدون جمع و جور مستطیلی چیده می شدند.
سان و وویونگ با غروری که تو چشم هاشون بود و حسابی مفتخر بودن برای ذکاوتی که سر چاره ی پولسازی به خرج داده بودند برای هم نگاهی رد و بدل کردند.
سان می دونست که به احتمال زیاد یا مرده ی بدون جسد تلقی میشه یا فراری پس فعلا   نمی تونست سمتِ خونه اش بره!
تنها راهی که چند روزی تو دنیای خودش   بی دردسر بمونه این بود که به هتل پناه ببره، ولی برای این که بدون مدرک شناسایی بتونه همچین امکاناتی و فراهم کنه نیازمند مقدار زیادی پول بود!
اون یه فردِ عتیقه رو کنار خودش داشت، شاید پنجاه سال اونقدر هام زیاد به نظر نرسه ولی فروختن وسایل پسری که تو پنجاه سال پیش اشرافی زندگی می کرد و توی استخر پول شنا می کرد ، سود کافی رو قطعا می رسوند.
خوشحال از مغازه بیرون زدند، وویونگ هیچ دلسبتگی به اون ساعت شیکِ از دست رفته اش نداشت، چون توی خونه اش کلکسیون عظیمی از ساعت وجود داشت که از دست دادن یکیشون مسئله بزرگی به نظر  نمی رسید.
وویونگ دستش رو دور گردن سان انداخت :
-همه اش مال خودت، خون بهای کشتنت! البته بیش تر از مادیات بهت می رسونم! قراره خودم و وقف کسب بخششت کنم.
این مقدار از اغراق توی حرف هاش، باعث می شد دلش بخواد قهقه بزنه، به سختی با گاز گرفتن لپش سعی داشت خندیدنش رو کنترل کنه و به خاطر درد حاصل از گاز گرفته شدن هم صورتش جمع می شد و چهره ی ناراحت ساختگیش بهتر رقم می خورد.
تو لحظه ای که وویونگ احساس زرنگی داشت و فکر می کرد داره سر پسر کناریش رو شیره می‌ماله خبر نداشت تا کمر خودش تو شهد عسل ساخته شده با مایع دروغ سان غرق شده.
چیزی که وویونگ به اون توجه نکرد پا نوشت کتاب بود که شامل این می شد( قفنوس ها اگر کنار قتلشون باشن، شعله ی آتیش تو چشم هاشون پدیدار میشه)
سان این واقعیت و نمی دونست اما خاطره ای که تو جای خالی حافظه اش جا ساز شده بود چیزی برخلاف توضیحی بود که به وویونگ داد.
اون می دونست که قاتلش خودش بوده!
اما به عمد این حقیقت و پنهان کرد چون برای قتل دومش به وویونگ شک داشت پس     نقش گول خوردن بازی می کرد چون می خواست ببینه اگر مردن اولش و گردنش بندازه اون سوتی مبنی بر این که تو مرگ دومش نقش داره یا نه میده یا نه!
وقتی سان درگیر فکردن به ریسمان دروغی بود که برای گیر انداختن وویونگ بافته بود، کسی برای دزدیدن اون چمدون با ارزش کمین کرده و حسابی زیر نظرشون داشت و تو انتظار قاپیدن اون کیف تو لحظه ی مناسب نشسته بود.
و غرق بودن سان تو افکارش دقیقا همون لحظه ی مناسبی به حساب می اومد که سارق  می خواست.
وویونگ داشت فکر می کرد با چه رفتاری می تونه دلِ سان رو به دست بیاره برای همون اون هم هوش و حواسش سر جاش نبود، و فقط یک لحظه طول کشید تا شخصی ریز جثه به سرعتِ برق و باد نزدیکشون بشه و تو کثری از ثانیه کیف رو از بین انگشت های سان که زیادی شل و ول نگهشون داشته بود بقاپه و با همون سرعت باور نکردنیش پا به فرار بزاره، وویونگ و سان فرصتی برای هنگ کردن نداشتند بدون هضم کامل ماجرا فقط دنبال دزد کیف، دویدن.
اون بچه انگار قهرمان دوی سرعتی بود و اون ها در برابرش لاک پشتی بودن که آرزوی سرعت داشت.
عضلات پاشون حسابی درد می کرد و قفسه سینه اشون سخت بالا و پایین می شد و در تلاش بود برای نفس گیری، از سوزش گلوشون مشخص بود که تنفس کشیدن براشون سخت شده.
ولی خب نمی تونستن با این واقعیت کنار بیان که به همون سادگی که این پول رو به دست اوردن از دستش هم دادند، برای این که پول کلانی به همین اندازه به دست بیارند باید راه دشوار و ریسک پذیری مثل سر زدن به خونه ی سان رو طی می کردند، چون وویونگ دیگه چیز با ارزشی با خودش نداشت.
با دونستن این حقایق بود که با وجود تنگی نفس و درد عضله ، برای دویدن دنبال اون بچه ی فرز تسلیم نمی شدند.
موهای بلند و گیس شده ی دختر که ربان قرمزی به هر دوس سمتش اویزوون بود و توی هوا غلت می خورد، درست مثلِ پرچمی که رئییس های تور به همراه دارند حکم راهنمایی رو داشت که بین جمعیت بتونن تشخیصش بدن و مسیر یابی کنند.
وقتی بعد تعقیب و گریز به یه کوچه ی بن بست رسیدن لحظه ی شادیشون فرا رسید اونا دو نفر بودند می تونستن راه فرار و ببندن و اون زن هم فقط یه بچه ی فرز توی قفس افتاده بود.
دختر با قیافه ای کاملا از خود راضی دست به کمر شد و ابرویی بالا انداخت:
-خوشحال نباشید این شماید که افتادید توی تله نه من!
سر چرخوندنشون همانا و رو به رو شدن با یه لشگر آدم باتوم به دست هم همانا؛ هیکل های غول مانندشون شبیه سنگر های غیر آسیب پذیر بود و مطمئننا وویونگی که کل عمرش صرف ورزش اسکیت بورد شده و سان که ورزشش به باشگاه بدن سازی ختم می شد، برای جنگ و مبارزه اصلا ترکیب مناسب نبودند.
وویونگ آهی کشید و گفت:
-شاید باید پیش هالاتیز می موندیم اونا عجیب بودن ولی حداقل پرنس سرزمینشون کنارمون بود سپر بلا می شد.
سان موشکافانه به وویونگ زل زد و زمزمه کرد:
-به این که بقیه سپر تو بشن و نجات پیدا کنی علاقه داری نه؟
وویونگ بی خیال و بی حواس از این که خودش رو لو می ده تایید کرد:
-آره، چرا که نه!
و این جا بود که سان به این باور رسید که قطعا منتقل شدنشون به دوره ی خودش و این سفر در زمان بی موقع قطعا نقشه ی وویونگ برای نجات خودش بوده.
ولی الان نه تنها فرصتی برای محکوم کردن اون پسر دغل باز نداشت بلکه کمی هم مشتاق بود ببینه تا کی می خواد به دروغ گفتن هاش ادامه بده و تا کجا ها برای پنهان کاری پیش میره، دیدن این که یکی سعی داره فریبت بده و تو از نیرنگ کثیفش خبر داری می تونست سرگرم کننده و لذت بخش باشه ، پس سکوت کرد.
وویونگ انگار تنها کسی بود که به دردسر اون لحظه اشون فکر می کرد و مثل سان درگیر کارگاه بازی نبود:
-هی زجر کش شدم، تا کی می خواید نگاهمون کنید؟ یا بگیرید ما رو یا بزارید بریم، پرده ی سینما نیستیم که تماشا می کنید فقط!
به محض تموم شدن حرفش، دو باتوم به پشت سرشون اصابت کرد و سان قبل بیهوش شدن نالید:
-زبونت بریدن داره...
حقیقتا اگر وویونگ می دونست قراره از طریق این راه خشونت وار و فحیج بیهوش بشند قطعا خفه خون می گرفت.

Cloudy WeatherWhere stories live. Discover now