7.

440 125 19
                                    

-خب؟

از دوش گرفتنشون یک ساعتی می گذشت

موهای نمدارشون کم‌کم رو به خشکی می رفت و بدن های خیسشون با نشستن تو فاصله‌ی خیلی نزدیک به شومینه کوچیک سوییت یونگی خشک شده

ماگ قهوشو از لب هاش فاصله داد و لحافو روی پاهای برهنه‌ش بالاتر کشید

-مادرم آسپرگر داره

(اختلال طیف اوتیسم که باعث ضد اجتماعی شدن میشه)

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد

-اون پیش‌ فعالی بزرگسالان و اختلال جدایی هم داره...

سر بلند کرد ریکشن یونگیو ببینه و به محض دیدن نگاه گیجش افکارش بهم ریخت...باید براش توضیح میداد

ماگو کنار گذاشت و تو بغل پسر بزرگتر نشست

دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و ادامه داد

-پدرم فرمانده آلمانی بود...تو یکی از درگیری ها کشته شد..پس الان میدونی چرا رنگ چشم و موهام به کی رفته..

وقتی تازه جنگ شروع شد خبر اوردن اون کشته شده...بعد مرگش حال مامان بدتر شد...تا حدی که با من مثل بچه های خیلی کوچیک رفتار میکنه
نمیتونم کاری کنم اون تو موقعیتی نیست که درک کنه و...من فقط سعی میکنم ازش پیروی کنم..

-وانمود میکنی به چیزی که نیستی؟

-اون تنها و غمگینه یونگی

اخم های پسر بزرگتر مخالفتشو نشون میداد

-داری به خودت اسیب میزنی...انقدر محتاج شدی که دنبال یکی میگشتی نقاشیت کنه...میفهمی اینارو جیمین؟

بعض کرده بود..سنگینی قفسه سینه‌ش با بغضی که راه نفسشو بست چند برابر شد

سرشو به گردنش تکیه داد و با نفس تنگی عطرشو بو کشید

-من...میترسم...مامان...اون تنها کسیه که دارم....اون...

-اون باید درمان بشه..

شقیقه‌ی جیمینو کوتاه بوسید و موهای نرمشو بهم ریخت تا از غمی که صدای دوست‌پسرشو می لرزوند کمتر کنه

-اگر تا این حد شدیده پس ممکنه به تو هم اسیب بزنه...یا حتی من..اون قطعا نمیخواد تو حتی تنهایی بیرون بیای...برای همین فقط نیمه شب ها میای پیشم..

انقدر حس بدی داشت که حتی نمیتونست حرف های یونگیو تایید کنه

دست هاشو محکمتر دور گردنش حلقه کرد و با حس نوازش یونگی روی کمرش بینیشو به ترقوه‌ش مالید
-اون ازت جدام میکنه...میترسم..

-من ولت نمیکنم

بعد از سکوت کوتاهی دستشو پشت گردن جیمین گذاشت و سرشو از شونه‌س جدا کرد تا بتونه تیله های سبز رنگ زیباشو ببینه

𝐺𝑟𝑒𝑒𝑛 𝑇𝑤𝑖𝑙𝑖𝑔𝒉𝑡|💚|𝒀𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏Where stories live. Discover now