قفل در چوبیو با کلید طلایی که توی جیب دامنش داشت باز کرد و داخل شد
بوم مربعی متوسطی که همراهش اورده بود زیر بغلش زد و دنبال پسرش گشت...کپهی طلایی رنگی که از گوشهی کاناپه راحتی اتاقش مشخص بود نشون میداد اونجاست..صندلی میز ارایشو جلوش گذاشت و به محض نشستن روش،بوم رو جلوی پسر بیحال گرفت
تغییر نگاه جیمینو که دید بوم رو پایین انداخت و دست های پسر قبل از برخوردش به زمین گرفتنش
-رفتی پیش یه گدا و برهنه شدی؟
دیدن اون صورت لاغر و چشم های گود افتاده که مشخص بود حتی نمیتونه شکم خودشو سیر کنه تنفر برانگیزه!-مریضه؟
-چی؟
بی توجه به حرف های قبلی مادرش،بوم رو به سینهش فشار داد و روی زانو هاش نشست
-یونگی،مریض بود؟کجا دیدیش؟
-نگران اون گدایی؟
-اون گدا نیست!!
با صدای بلندی گفت و از جا بلند شد
-تو سر من داد زدی؟
-اره!تو به یونگیِ مَن توهین کردی!!
با سیلی محکمی که به گونه راستش خورد سر خم کرد...گوشش زنگ میزد
-رزلااا..برای جیمین شام نپزید..باید چند روز رژیم بگیره!
با صدای بلندی گفت و بیرون رفت
دوباره تنها شد توی اون اتاق...اتاقی که از همهی خونهی یونگی بزرگتره..گرمتره...ولی ارامشی نداره..
سال هاست که نمیتونه روی تخت بزرگ سلطنتیش بدون کابوس بخوابه..***
شاید خانوم پارک فکر میکرد بیرون کردنش همه چیزو تموم میکنه اما یونگی کسی نبود که راحت از خواسته هاش بگذره
با وجود سرمای هوا جلوی در ورودی عمارت اتیش روشن میکرد و ساعت ها میموند
انقدر اونجا مینشست که هروقت پشت پنجره می رفت میدیدش
حتی فرستادن نگهبان ها و الکس هم دردیو دوا نکرد
نیمه های شب بود که با قرار گرفتن جفت کفش چرمی زنومه رو به روش،چشم های خستهشو باز کرد و به قامت کوتاه زن نگاه کرد
-انقدر برات باارزشه؟
-تنها چیزیه که برای از دست دادن دارم..
-خواستن هر چیزی قیمتی داره
-من پولی برای پرداخت ندارم
زن چشم های ارایش شده شو ریز کرد و کمی خم شد
توی پالتوی پوستی که پوشیده کوتاهتر به نظر میاد
-مچ دست هات..مردونه و سفیدن..
نگاهشو به چشم های خسته یونگی داد
-اگه هردوتاشونو..
-نه!
با صدای بلندتری گفت
-برای لمس و کشیدن جیمین بهشون نیاز دارم
-ولی اگر تنها راه باشه؟
سکوت کرد و به اتیشی چه درحال تموم شدن بود نگاه کرد
-میدمشون...دست ها باارزش ترین دارایی یک نقاشن..
ابروهاشو بالا انداختم و این بار دستشو روی گونه یونگی کشید
-چشم هات هم زیبان..هوم؟
-میخوای دیگه نیبینمش؟
-هوم! اگر لازم بشه درشون میارم..
نگاهشو به اتیش داد..از تصورش قلبش محکم و میتپید و بی قرار تر میشد
-به شرطی که قبلش بزاری ببینمش..
-جوون های مثل شما حالمو بهم میزنن
دست هاشو تو جیب پالتوش برگردوند..صورتشو جمع کرد و قدمی فاصله گرفت
-جیمینِ من لیاقتش خیلی بیشتر از توعه..میتونم براش بهترین همسرو پیدا کنم
-اما الان داری می کشیش
هرچی بیشتر حرف میزدن میلش به سیگار بیشتر میشد
قاب فلزی نقره ای رنگ جعبه سیگارو باز کرد و جلوی نگاه خیره و خسته یونگی یکی از سیگار های قهوه ای باریکشو بیرون کشید و میون لب هاش گذاشت
دنبال کبریت بود که دست یونگی بالا اومد و کبریت روشنیو زیر سیگارش گرفت
همون مچ دست هایی که میخواست برای امتحان کردن یونگی قطع کنه
-نمیتونم اجازه بدم جایی درز کنه که پسرم به همجنسش علاقه داره..اگر آسیبی ببینه من بیشتر از خودش درد میکشم..
-چرا باور نمیکنی من هرکاری براش میکنم؟
-هرکاری کردن کافی نیست!
با صدای بلندی گفت و دود سیگارشو بی حوصله بیرون داد
-اما هر کاری کردن بهتر از زندانی کردن و اجبار به زندگی نباتیه!
سیگارشو توی سطل اتیش انداخت
حرف های اون انقدر دردناک بود که بخواد صورتشو تو همون آتیش بسوزونه
-هر اثری از خودتو جمع میکنی و گم میشی جایی که حتی ندونن اسمت چطور تلفظ میشه!
پشتشو بهش کرد و رفت
میون برف هایی که شروع به باریدن کرده بودن
آتیشی که همراه با بلعیدن چوب ها سکوت شبو با صداهاشون میشکستن-------------------------------------------------
پارت بعدی پارت اخره
ووت و کامنت هارو بترکونین که تو همین هفته بزارمش^~^
YOU ARE READING
𝐺𝑟𝑒𝑒𝑛 𝑇𝑤𝑖𝑙𝑖𝑔𝒉𝑡|💚|𝒀𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏
Fanfiction𖣔 𝐺𝑟𝑒𝑒𝑛 𝑇𝑤𝑖𝑙𝑖𝑔𝒉𝑡 "شفق سبز💚" 𝑦𝑜𝑜𝑛𝑔𝑖 ⌇ 𝐽𝑖𝑚𝑖𝑛 𝐴𝑛𝑔𝑒𝑠𝑡 , 𝑆𝑚𝑎𝑡 , 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒 شفق چیزی نیست که هر روز بشه دیدش چیزی نیست که هر روز تو زندگیت اتفاق بیافته تو برای من مثل شفقی! خاص و دست نیافتنی! وقتی میون تاریکی و تنه...