سلاااام😍
اومدم با یه وانشات از کاپل مورد علاقم:😍😍😍😍*کایهون*😍😍😍😍
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
شونه ی راستش رو از پشت به شونه ی چپ سهون چسبوند. شوک کوتاه بدنی که بهش چسبیده بود، پوزخند بی صدایی روی لب هاش نشوند. دستش چپش رو نوازش وار و با حرکت آرومی از بازو تا انگشت های دست لرزونی که عمود بدنش بود کشید. مثل همیشه کارهاش رو با حوصله انجام می داد. وقتی همه چیز تحت کنترله، چرا باید عجله کنه؟
انگشت هاش رو روی انگشت های سهون دور اسلحه حلقه کرد. بر خلاف دست کنارش، محکم و بدون هیچ لرزشی دست هاش رو صاف کرد.
نگاهی به نیمرخ ترسیده ی عروسک زیباش انداخت. کمی سرش رو نزدیک کرد و با صدایی که در عین آرامش، ترسناک بود زمزمه کرد:
-چرا شلیک نمیکنی سهونا؟نیم نگاه کوتاهی به سیبل روبرو انداخت:
-هدف واضحه افسر اوه. شلیک کن.سهون از شنیدن دوباره کلمه افسر از زبون آدمی که تقریبا تنش رو بین خودش و میز آماده سازی اسلحه گیر انداخته بود، چشم هاش رو بست. خاطرات دوباره به ذهنش هجوم آورده بود.
لحظه ای که هنوز ماموریتش لو نرفته بود و برای جلب اعتماد گروه مجبور شد همکار و دوست صمیمی خودش رو، دقیقا تو همین پوزیشن، با یک تیر خلاص کنه؛ بعد از یک سال هنوز هم کابوس شب هاش بود. اون چشم های ناباور و خیس از اشک، صورتی که خون و کبودی زیباییش رو پوشونده بود، و التماس نگاهش...
وقتی لرزش دست هاش بیشتر شد، نفسش رو پر صدا بیرون داد. یک سال بود که نمی تونست اسلحه به دست بگیره. دکترها بهش چی می گفتن؟ شوک بعد از سانحه؟ وقتی خودش معنی دقیق کلمه سانحه بود، تموم میشد که بگه بعد از اون؟ هر چیزی که بود، وقتی تصویر دوستش با گرفتن اسلحه تو دست هاش، جلوی چشمش نقش می بست، نمی تونست لرزش دستش رو کنترل کنه.
بدتر از همه این بود که حتی با وجود این غرامت بزرگ، شناسایی شده بود. این قضیه بار عذاب وجدانش رو سنگین تر می کرد. شاید بهتر بود همون موقع یک گلوله تو سر خودش خالی و همه چیز رو تموم می کرد.
اگر به جای دوستش خودش رو می کشت، می تونست با کشتن سه نفری که برای بردنش پیش کای اومده بودن، به راحتی فرار کنه و الان اینجا و تو این موقعیت نبود. ترسی که باعث شده بود موقع شناسایی, جرات شلیک به دشمنش رو نداشته باشه.
هربار کلمه "افسر" ، باعث تزریق حجم زیادی حقارت توی ذهنش می شد. افسری که با بهترین نمره ها و عملکرد ها، با لوح ها و تقدیر های زیاد حالا حتی توان نگه داشتن یک اسلحه رو نداشت. خودش رو لایق این پیشوند نمی دونست.
خیلی وقته که فهمیده بود پلیس هم به عنوان مهره سوخته کنارش گذاشته. هرچند نمی دونست اونا اصلا میدونن که زنده است؟! میدونن داره چی میکشه؟! از شستشوهای جسمی و مغزی و ذهنی که اون رو به این حجم از ترس از فرد چسبیده بهش رسونده بود خبر داشتن؟!
YOU ARE READING
𝐶𝑜𝑙𝑙𝑒𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 ᵒⁿᵉˢʰᵒᵗ
Short Story~وانشات •عنوان | کلکسیون •کاپل | کایهون •ژانر | جنایی، مافیایی، اسمات •نویسنده | haratahug/هارا همه چیز به شلیک یک گلوله وابسته است. هدفی متغیر و تصمیمی دشوار. کلکسیون از بین میرود یا کلکسیونر؟! هدف گیرنده یا هدف؟!