Part 1❄️

820 127 4
                                    

شال گردنش رو دور دهنش تنظیم کرد تا هوای سرد کمتری وارد ریه هاش بشه. دستگیره رو پایین برد و در رو باز کرد. صدای جیرینگ جیرینگ آویز های بالای در کافه حس خوبی بهش میداد. لبخندی پشت شال گردن سرخش زد و به سمت میز همیشگیش رفت. کتش رو پشت صندلیش انداخت و بعد از چیدن وسیله هاش روی میز به سمت مکان مورد علاقش رفت
کتابی که مدتها بود نشونش کرده بود رو برداشت و ورق زد. صفحه های کتاب رو بو کشید و از حس بوی کاغذ کاهی لبخند شیرینی رو لباش نشست. کتاب رو مثل یک شی قیمتی توی دستاش حمل کرد و پشت میز نشست

_خوشحالم بازم میبینمت... چی میخوری؟؟
نگاهی به اون پسر قد بلند کرد و با صدای شادابی جواب داد
_منم خوشحالم میبینمت جکسون.. و اینکه مثل همیشه قهوه میخورم با....
جکسون وسط حرفش میپره و بقیه جملش رو اون تموم میکنه
_با شیر و شکر اضافه
سرش رو به نشونه تایید تکون میده و سعی میکنه تا وقتی پسر از چشمش محو میشه لبخندش رو حفظ کنه

عینکش رو میزنه و اولین صفحه رو باز میکنه. ذوق میکنه مثل پسر بچه ای که بعد یه تنبیه حسابی دوچرخشو بهش میدن. آروم و با طمانینه جلو میره و سعی میکنه تمام نقاط قوت نویسنده رو تو دفترچه ی کاهیش که با طرح های کهکشانی پوشیده شده ثبت کنه.
با قرار گرفتن فنجون قهوه روی میز عینکش رو کمی پایین میده و از جکسون تشکر میکنه
_قابلی نداشت رفیق.. فقط مراقب چشمات باش
با رفتن جکسون فنجون قهوه که حالا از عطرش مست شده رو به خودش نزدیک میکنه و جرعه ای مینوشه. قهوه مثل خون توی رگ هاش جریان پیدا میکنه و اون حالا میتونه تمرکز کنه.. روی نوشتن.. روی داستان

مدتی میشه که کافه خالی شده و تنها مشتری کافه میز گوشه پنجرست که ظاهرا قصد نداره به این زودی از محیط امنش دل بکنه.
فنجون قهوه خالی شده رو سر جاش میزاره و عیکنش رو در میاره. انگشتاش رو روی چشماش میکشه تا بلکه خستگی چند ساعت نوشتن بی وقفه از بین بره.
سرشو به پشتی صندلی تکیه میده و به بیرون خیره میشه.. شب شده و بارش برف تصویر منعکس شده توی چشماش رو زیباتر کرده. بچه های کوچیک پالتوی مادرشون رو گرفتن و هر از چند گاهی برای خرید یه کلوچه یا آب‌نبات جنجال به پا میکنن. مردی که یکی از چرخ های ماشینش توی جوب افتاده به کمک چند راننده دیگه در تلاشه تا درش بیاره.

همه چیز اون ور شیشه های این کافه پر از تلاطمه.. پر از هیاهو.. و شاید این دلیل پناه آوردن خیلی ها به این کافه باشه

_ببخشید
با صدای اون پسر به خودش میاد و نگاهش رو به اون میده. لباس سرهمی مشکی، دستکش‌های باغبونی و رد زخم روی گونش اولین چیزایی هستن که توجهش رو جلب میکنن
_شما دقیقا جلو گلدون ها نشستید.. باید برشون دارم
اون یه باغبونه.. تو دلش اینو زمزمه میکنه و از جاش بلند میشه. لبخندی میزنه و صندلیش رو جلوتر میکشه
پسر به سرعت خم میشه و گلدون گل های داوودی و اطلسی رو برمی‌داره و توی سبدش میزاره
_عذر میخام مزاحم خلوتتون شدم
_مشکلی نیست
به قامت اون پسر که حالا داره ازش دور میشه نگاه میکنه.. اون چهره واسش آشنا بود.. اون چشما رو یه جایی دیده بود


Writer ♬♛Where stories live. Discover now