2

513 73 3
                                    


Jungkook:

چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم موجود کوچولوی تو بغلم بود
خیلی خیلی خوشکل بود و دلربا من دوسش دارم ولی مطمئن نیستم که عاشقش باشم
دوست داشتن با عاشق بودن خیلی فرق داره و من بین این دوتا درگیر بودم که جیمین چشماش رو باز کرد یه کم به من و به خودش نگاه کرد و گونه هاش سرخ شد اون خیلی کیوت بود

- صبح بخیر جیمینی

+ صبح بخیر جاییت که درد نمیکنه

- نه خوبه ممنون که ازم مراقبت کردی

+ خواهش میکنم، راستی یه زنگ به خانوادت بزن حتما نگرانت شدن

- باشه

جیمین لبخند زد و از روی تخت بلند شد و رفت حموم موبایلم رو درآوردم و به مادرم زنگ زدم

_ الو جونگکوک تو کجا بودی پسر؟ چرا بهمون یه زنگ نزدی

- من که میدونم نگرانیت واسه من نیست و بخاطر دختر خالم اینطور عصبانی ای ولی بزار بهت بگم من باهاش ازدواج نمیکنم

_ جونگکوک اون دوست داره حداقل به خاطر خانوادت این کار رو بکن نمیدونی اگر باهاش ازدواج کنی چقد به سرمایه پدرت کمک میکنی

- هه بازم حرف پول، خیر سرم زنگ زده بودم بگم حالم خوبه و هنوز نمردم ولی مطمئنم اگر به اون دنیا هم برم واسه شما فرقی نداره

تلفن رو قطع کردم و بی صدا اشک ریختم همیشه من رو بخاطر پول قربانی کارهاشون میکردن
هیچ وقت بهم اهمیت نمیدادن من از بچگی تنها بودم و از عشق خانواده محروم بودم و هر لحظه به خاطر خانوادم گریه میکردم

همین طوری گریه میکردم که صدای در حموم باز شد و جیمین با لباساش و موهای خیسش اومد بیرون
زود اشکام رو پاک کردم که جیمین متوجهش شد
اومد کنارم نشست و با دستش اشکام رو پاک کرد

+ چی شده جونگکوکا؟

- هیچی نگران نباش

+ مطمئنی؟

- اره

جلو اومد و چشمام رو بوسید که ضربان قلبم شدید شد

+ الان خوب میشه

خندید که منم خندیدم

+ خب بلند شو برو حموم و بیا صبحونه بخوریم
و حاضر شیم بریم مدرسه

- باشه

بلند شدم و رفتم سمت حموم
لبخند زدم من واقعا عاشقش شدم یا نه این حس زود گذره؟

Jimin:

از کاری کردم شوکه بودم نمیدونم چرا انجامش دادم ولی یه حس خوب دارم بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت آشپزخونه و صبحانه رو آماده کردم همین که کارم تموم شد جونگکوک هم از اتاق بیرون اومد یونیفرم مدرسه رو پوشیده بود و اومد روی صندلی نشست منم روبروش نشستم

MistakeWhere stories live. Discover now