Jungkook:چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم موجود کوچولوی تو بغلم بود
خیلی خیلی خوشکل بود و دلربا من دوسش دارم ولی مطمئن نیستم که عاشقش باشم
دوست داشتن با عاشق بودن خیلی فرق داره و من بین این دوتا درگیر بودم که جیمین چشماش رو باز کرد یه کم به من و به خودش نگاه کرد و گونه هاش سرخ شد اون خیلی کیوت بود- صبح بخیر جیمینی
+ صبح بخیر جاییت که درد نمیکنه
- نه خوبه ممنون که ازم مراقبت کردی
+ خواهش میکنم، راستی یه زنگ به خانوادت بزن حتما نگرانت شدن
- باشه
جیمین لبخند زد و از روی تخت بلند شد و رفت حموم موبایلم رو درآوردم و به مادرم زنگ زدم
_ الو جونگکوک تو کجا بودی پسر؟ چرا بهمون یه زنگ نزدی
- من که میدونم نگرانیت واسه من نیست و بخاطر دختر خالم اینطور عصبانی ای ولی بزار بهت بگم من باهاش ازدواج نمیکنم
_ جونگکوک اون دوست داره حداقل به خاطر خانوادت این کار رو بکن نمیدونی اگر باهاش ازدواج کنی چقد به سرمایه پدرت کمک میکنی
- هه بازم حرف پول، خیر سرم زنگ زده بودم بگم حالم خوبه و هنوز نمردم ولی مطمئنم اگر به اون دنیا هم برم واسه شما فرقی نداره
تلفن رو قطع کردم و بی صدا اشک ریختم همیشه من رو بخاطر پول قربانی کارهاشون میکردن
هیچ وقت بهم اهمیت نمیدادن من از بچگی تنها بودم و از عشق خانواده محروم بودم و هر لحظه به خاطر خانوادم گریه میکردمهمین طوری گریه میکردم که صدای در حموم باز شد و جیمین با لباساش و موهای خیسش اومد بیرون
زود اشکام رو پاک کردم که جیمین متوجهش شد
اومد کنارم نشست و با دستش اشکام رو پاک کرد+ چی شده جونگکوکا؟
- هیچی نگران نباش
+ مطمئنی؟
- اره
جلو اومد و چشمام رو بوسید که ضربان قلبم شدید شد
+ الان خوب میشه
خندید که منم خندیدم
+ خب بلند شو برو حموم و بیا صبحونه بخوریم
و حاضر شیم بریم مدرسه- باشه
بلند شدم و رفتم سمت حموم
لبخند زدم من واقعا عاشقش شدم یا نه این حس زود گذره؟Jimin:
از کاری کردم شوکه بودم نمیدونم چرا انجامش دادم ولی یه حس خوب دارم بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت آشپزخونه و صبحانه رو آماده کردم همین که کارم تموم شد جونگکوک هم از اتاق بیرون اومد یونیفرم مدرسه رو پوشیده بود و اومد روی صندلی نشست منم روبروش نشستم

YOU ARE READING
Mistake
Fanfictionکوکمین آگه دنبال یه فیک عاشقانه غمگین میگردین این داستان رو از دست ندید