3

389 59 8
                                    


Jimin:

مشغول چیدن میز شام بودیم که صدای در اومد رفتم در رو باز کردم و پدرم اومد داخل

+ سلام بابا خوش اومدی

_ ممنونم پسرم مادرت کجاست؟

+ توی آشپزخونه

کت و کیف بابا رو گرفتم و آویزون کردم
به همراه بابا رفتیم پیش مامان و شام رو خوردیم

+ مامان من خستم میرم یه کم درس بخونم و بخوابم

_ باشه عزیزم برو

بعد بوسیدن لپ مامانم رفتم داخل اتاق خودم و روی تخت نشستم
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد
جونگکوک بود با لبخند جواب دادم

- جیمینا میشه بیای پیشم

نگران شدم چرا داره گریه میکنه چه اتفاقی افتاده

+ جنگکوکا چی شده؟

- بیا پیشم جیمین بهت احتیاج دارم

+ تو کجایی؟

- دمه در خونتون

+ باشه الان میام

بدون هیچ سر و صدایی از پنجره اتاقم اومدم بیرون همین که جلو تر رفتم جونگکوک رو دیدم
که جلوی ماشین نشسته بود

رفتم سریع بغلش کردم که گریش شدت گرفت
چیزی نگفتم و فقط بغلش کردم

بعد از چند دقیقه اروم شد و بوسه ای به گردنم زد
از بغلم بیرون اومد و به من نگاه کرد

- چرا کسی دوسم نداره؟ چرا باید من از عشق خانوادم محروم باشم؟ چرا هیچ کس بخاطر خودم دوسم نداره؟ من انقدرا هم بد نیستم

+ من دوست دارم جونگکوکا، این طور فکر نکن که خانوادت دوست ندارن دارن خیلی هم دوست دارن
ولی نشون نمیدن بعدشم تو انقد خوبی که من عاشقت شدم هیچ وقت این حرف ها رو نزن

دوباره بغلش کردم چند دقیقه همدیگرو بغل کردیم
که مادرم از پشت منو صدا زد ترسیده عقب رو نگاه کردم که مادرم به ما خیره شده بود

_ جیمینا

+ اممم مامان ایشون دوستمه جونگکوک

- سلام

مادرم لبخند زد و اومد جونگکوک رو بغل کرد از حرکتش تعجب کردم

_ من همه چیز رو دیدم و نگران نباشین کاریتون ندارم و خوشحالم همدیگرو دوست دارین

جونگکوک از آغوشش در اومد و لبخند زد

- اولین بار بود که وجود مادر رو حس کردم میشه مامان صداتون کنم

_ البته پسرم من تو و جیمین رو الان یه اندازه دوست دارم

- ممنونم که گذاشتین با جیمین باشم

MistakeWhere stories live. Discover now