عاشق عطر شکوفههای لیمو بود! با لبخندی که کنج لب هاش لونه کرده بود، دور تا دور حیاط سبز رو از نظر گذروند و صاحبش رو تحسین کرد. حیاطی که به گیاه های رونده، درخت های لیمو ، تاب سفید و گلدون های آبی رنگ مزین شده بود. تماشای اون منظره و لبخند پر از شوقش تا زمانی که توسط کسی صدا زده بشه، ادامه داشت:
_ آقای کیم...چطوره؟خوشتون اومد؟
سری تکون داد و به سمت دختر که سعی داشت چمدونش رو از صندوق عقب ماشین خارج کنه، قدم برداشت.
_ بنظرم من که شبیه بهشته...
پسری که مشغول کمک به همسرش بود، گفت و رو به پدرش کرد و ادامه داد:
_ ...قطعا بابا هم خوشش اومده.
_ مطمئن نباش کیم کوچولو...خب! خونهای که گرفتید، کدوم یکی از اینهاست؟
همونطور که از ترکیب عطر قهوهی تازه دم کشیده و عطر لیمو نهایت لذت رو میبرد، گفت و چمدون خودش رو از دست همسر پسرش جدا کرد. دختر مو بلوند اولین خونهای که توی اینترنت به چشمش اومده بود رو به پدرِ همسرش نشون داد و لبخند زد.
لبخند تهیونگ پر رنگ تر شد وقتی فهمید منظور دختر، همون خونهای بود که از اول به دلش نشسته بود. بی توجه به دو فرد کنار ماشین، چمدون رو با خودش به سمت جلو کشید و وارد حیاط شد.
_ سلیقهت قابل تحسینه، رو وون!
همونطور که سلیقه همسر پسرش رو تحسین میکرد، در سالن رو باز کرد و داخل رفت.
****
_ اون واقعا خوشش اومد! انتظارش رو نداشتم.
رو وون خطاب به مرد گفت و روی پاشنه هاش چرخید و باعث شد چین های لباسش حواس مرد بزرگتر رو پرت کنه.مرد که از نقشههای اون دو نفر خبردار بود، خندهی کوتاهی کرد و ظرف آبپاش رو کمی جا به جا کرد. گل های باغش پر از شکوفه شده بود و همین موضوع هم باعث میشد، کمی از انتظاری که سال ها کشیده بود، جبران شه. رو به اون دونفر کرد و وقتی نگاه پر از ذوقشون رو دید، با تاسف سری تکون داد:
_ خوبه اما...
دستکش های باغبانیش رو پوشید و ادامه داد:
_ باید میذاشتید خودش تصمیم بگیره.
_ اون به اندازه کافی تنها بوده! فکر و خیال چیزی نیست که آدم به راحتی ازش بگذره...این صبری که از اول کردیم هم اشتباه بوده..
پسر مقابل با نگاه و لحن عجیبی گفت و کمی روی تاب سفید جا به جا شد و انعکاس پدرش رو از پنجرهی خونهویلایی زیر نظر گرفت.
_ عزیزم... ممکنه تصمیمیش رو تغییر بده؟
رو وون گفت و دست همسرش رو با التماس به دست گرفت:
_ تا یه هفته باهاش میمونیم تا به اینجا عادت کنه، اگه خواست برگرده...چاره ای جز قبول کردنش نداریم رو وون.
_ برنمیگرده!
زوج اون باغ که با غم به صورت همدیگه خیره بودن با شنیدن صدای مرد باغبون به سمتش برگشتن و با نگاهی منتظر بهش خیره شدن:
_ اینجا جایی نیست که بشه به راحتی ازش دل کند پس این قیافه های داغون رو به خودتون نگیرید و اگه میخواید ادامه بدید راه خروج از اون طرفه...گل های من نیاز به شنیدن این حرف ها ندارن.با صراحت گفت و باعث شد تمین با بهت بهش خیره بشه؛ همسرش نیمنگاهی به قیافه دیدنیش انداخت و با لطافت خندید. اون به این اخلاقها عادت داشت. دوران دانشجوییش رو به یادآورد، روز های قبل ازدواجش که با اضطراب و ترس از محیط جدید، به این شهرک اومده بود، تمام مدت از خونهش بیرون نیومد تا اینکه یک روز زنگ خونهاش به صدا در میاد.
*فلش بک*
مردی خوش تیپ و چهره ای که با تخمین چهل سال داشت رو از چشمی خونه دید و لرزید. در رو با تردید باز کرده بود و پرسید:
_ بفرمایید.
_ با اجازه کی گذاشتی همچین اتفاقی بیوفته؟
_ بـ..بله؟
با بهت پرسید و به اطراف نگاه کرد، مرد بزرگسال رو از نظر گذروند... اولین چیزهایی بود که به چشمش خورده بود، بیلر سوت سبز رنگ و ظرف آبپاش توی دستش بود:
_ از نظر تو خریدن گل یه سرگرمیه؟ اینا رو برای دکوری خریدی؟
دختر به حیاطش که مثل باقی خونه ها، مستقیم به خیابون ختم میشد نگاه انداخت و نرده های سفیدی که با گل های پژمرده پوشیده شده بود رو از نظر گذروند.
_ اینو بگیر و همین الان به تکتکشون آب بده.
خواست اعتراضی بکنه که با صدای مرد، خاموش شد:
_ فقط بهشون آب بده بقیه کارها رو من انجام میدم.
و وقتی چشم های بی روح و سرد مرد رو دید، سری تکون داد.
****
از اون روز این مرد رو میشناخت...به کمک اون تونسته بود کمی به محل زندگی جدیدش اخت بگیره و احساس نا امنی نکنه. به لطف دوست جدید بزرگسالش، هر روز پنج عصر، زمانی که خورشید رنگ نارنجیش رو به باغ میتابوند، به حیاط میومد و با مرد باغبون رو به رو میشد؛ اونوقت هردو همزمان به باغچه رسیدگی میکردن! حالا اولین مکانی که میتونست به آقای کیم کمک کنه تا احساس تنهایی نکنه و از طرفی، یکی از مشکلاتشون حل بشه رو به یاد آورد. جایی که مرد باغبون اونجا زندگی میکرد!
_ بله، آقای جئون.
با لحن یه سرباز درمقابل مافوقش گفت و پاش رو به زمین کوبوند. جونگکوک که مشغول نوازش برگ سبز گیاه بود، خنده ای به عادت دختر کرد و مشغول ادامه کارش شد.
****
فنجان چای سبزش رو کمی از لبهاش فاصله داد و نفس عمیقی کشید. بالاخره بعد از مدتها از هوای آلوده ی شهر دور شده بود و این رو تنها به عروس جوونش مدیون بود. طول و عرض بالکن رو با قدم هاش طی کرد و کمی از چایش نوشید. روش رو به سمت خونه ای که قلبش رو تصاحب کرده بود، چرخید و منظره ای که به پالت سبز، زرد و ابی آمیخته شده بود، نگاه کرد. طولی نکشید که علاوه بر اون منظره، شخص دیگه ای هم در راس نگاهش قرار گرفت.
مرد همونطور که زیر لب سوت میزد، دنبال بیلچه قرمز رنگش گشت. به سمت اولین باغچه ای که انتظارش رو میکشید، رفت. سنگینی نگاهِ کنجکاو و با حوصلهی تهیونگ رو احساس نمیکرد، پس بهتر از هر وقت دیگه ای به کارش مشغول شد.
وقتی مرد مقابلش، در حین حرس کردن شاخه ها، مشغول حرف زدن با لیموها شد، خندهی ناباورانه ای کرد. هیچ دیدی به چهره شخص نداشت و همین موضوع هم بهونه ای بود تا تهیونگ، بیشتر از قبل کنجکاو تر بشه و برای دیدن چهره مرد باغبون، به پنجرهی شرقی خونه بره. اما حیف از اتلاف وقت که دیگه هیچ اثری از مرد باغبون اونجا نبود، به جز بیلچهی قرمز رنگش!
****
_ نظرت چیه برای شام آقای جئون رو دعوت کنم؟
تمین موبایلش رو روی میز گذاشت تا تسلط بیشتری بهش داشته باشه:
_ هر کاری لازمه انجام بده عزیزم.
دختر کلافه از فرق نکردن اوضاع، کنار همسرش نشست و سرش رو به بازوهای مردونهاش تکیه داد:
_ امیدوارم همه چیز درست شه.
_ چرا نگرانی؟
_ میترسم آقای جئون از بابا خوشش نیاد...مطمئنم امروز فهمیدی چه اخلاقی داره.
پسر سر تکون داد، صفحه اینستاگرامش رو بست و همسرش رو بین بازوهاش گرفت.
_ عزیزم...درسته که آقای جئون مرد سختگیریه اما تو بابا رو نمیشناسی؟ مطمئنم اونا میتونن دوست های خیلی خوبی باشن.
_ کیا میتونن دوست های خوبی باشن؟
با صدای بم تهیونگ هر دو تو جاشون لرزیدن و از هم فاصله گرفتن.
رو وون وقتی سکوت همسرش رو دید، رو به تهیونگ که خودش رو با شستن فنجون مشغول کرده بود، گفت:
_ شما و آقای جئون!
_ آقای جئون؟
رو وون تایید کرد و با دستپاچگی خندید.
_ چرا ما باید دوست بشیم؟
با لحن نه چندان دوستانه ای پرسید و باعث شد لبخند دختر محو شه.
_ بابا تو که نمیخوای دوباره برگردی خونه؟
تمین با کلافگی پرسید و واکنش پدرش رو زیر نظر گرفت.
_ چرا؟ داری از خونهام بیرونم میکنی؟
تهیونگ با تکخنده عصبی پرسید و شیر آب رو بست.
_ معلومه که نه! اونجا فقط...دیگه جای زندگی نیست...هوای آلوده، دمای هوا...اینا میتونه روی سلامتیتون اثر بذاره..تنها موندن هم اصلا ایده خوبی نیست.
_ بچه! تو فکر کردی من چند سالمه؟ همین الان پیر فرضم کردی؟
رو وون که حرف های همسرش رو بیهوده میدید، با لحن بامزهای گفت:
_ آقای کیم شما هنوز هم خیلی جوونید...فقط داریم برای اینکه یکم حال و هاتون عوض شه تلاش میکنیم...شما تمام این مدت تو شرکت بودین و خسته اید...استراحت در نظر بگیریدش.
_ فعلا نمیخوام راجبش صحبت کنم..من میرم بیرون!
****
کلاهش رو برداشت و کمی موهای مواجش رو مرتب کرد. اولین جایی که بعد از خروج از خونه رفته بود، پارکِ سیمورا بود و بعد از اونجا، کمی توی خیابون قدم زد و خونههایی که با رنگ های پاستیلی و معماری صمیمانهاش، رنگ شادی به شهرک داده بودند رو تماشا کرد. با دیدن ماشینِ مشکی رنگش، متوجه نزدیک بودنش به خونه شد. پس کلیدی که رو وون بهش داده بود رو از جیبش در آورد.
خواست در رو باز کنه که با دیدن باغچه سرسبز همسایهی عجیبشون، متوقف شد. مردد کلید رو چرخوند اما تسلیم خواستش شد و با احتیاط به سمت اون خونه قدم برداشت.
با دوباره حس کردنِ عطر لیموی تازه و گل های مختلف اونجا، لبخندی زد و محکم تر قدم برداشت.
در زرد رنگِ اون باغ که تا زانوهاش رو پوشش میداد رو باز کرد و داخل رفت. با حیرت به زیبایی حیاطی که با ظرافت و سلیقه چینش شده بود، نگاه کرد. دستی به شاخه های درخت لیمو کشید؛ به سمت میز گرد وسط حیاط رفت و به روزنامه ای که کنار ماگ قهوه بود، نگاه کرد. با لمس ماگ، از سرد شدن قهوه مطمئن شد. از اونجایی که باور داشت، قهوهی سرد هرگز نباید توی لیوان باقی بمونه، ته موندهش رو روی زمین خالی کرد. کمی جلوتر رفت اما با احساس موجودی سفید رنگ که از بین کفشهاش عبور کرد، تو جاش پرید.
با دیدن خرگوش سفیدی که تپش قلبش بخاطر ترسیدن، به خوبی معلوم بود، تکخندی کرد و به سمتش قدم برداشت. رو زانوهاش نشست و دستش رو به سمت خرگوش دراز کرد.
_ بهش دست نزن!
با شنیدن صدای مردونهای، از انجام کارش دست کشید و به سمت صدا برگشت. باز هم نمیتونست به خوبی چهره مرد رو ببینه چون محض رضای خدا! یه میز بینشون بود. از روی زانوهاش بلند شد تا بالاخره تونست صورت مرد رو ببینه.
YOU ARE READING
𝖫𝖾𝗆𝗈𝗇 𝗈𝖿 𝗅𝗈𝗏𝖾 | 𝖵𝖪𝗈𝗈𝗄
Fanfiction○ خلاصه: بازگشت عشق دو مرد چهلساله، اون هم تو باغی پر از لیمو! دست سرنوشت چطوری دوباره اونها رو باهم رو به رو میکنه؟ ○ بخشی از متن: _ حالم ازت بهم میخوره تهیونگ. _ اما هنوز هم دوستم داری! _ اگه هنوز دوست دارم لعنت به من. _ چرا تو؟ کسی که مقصره من...