4

262 15 2
                                    

من آمده ام وای وای من آمده امممممم
اینم پترت جدیددددد
لذذذذت ببیرید
داستان جذاااااب میشه😎
###################################
هویج:
اون مرد جوان مطمئن شد در اتاق و کام قفل کرده و بعد به سمت طبقه ی پایین رفت و مستقیم وارد سالن غذاخوری شد و سمت راست میز صندلی دوم از بالا دقیقاً روبه روی کوچک ترین عضو نشست و بزرگتر پسر جمع که روی تم صندلی سر میز نشسته بود خطاب به اون ازش پرسید:«شام خورده؟»
پسر چشم گربه ای سرش و به طرفین تکون داد و بهش فهموند که اون دختر طبقه ی بالا باشکم گشنه خوابیده.
سرش رو به سمت در گوشه سالن چرخوند و با صدای بلند و رسایی پیش خدمت کار پیرشون و صدا زد:«ارورا.»
ارورا با سرعت خودش و به جین رسوند و با دست های گره خورده در هم و پیراهن سیاهی که دامن و یقه ی چین دار سفیدی داشت و تل روی سرش نشون دهنده ی خدمه بودنش بود گفت:«بله ارباب جین.»
یکم غذا برای دختره ببر و بعدش برو خونه.»
ارورا:«چشم ارباب.»
وقتی پیرزن دوباره به آشپزخانه برگشت پسرها شروع به خوردن شامشون کردن و در طی شام شش پسر به خاطره این که جین نزدیک پنج بار به ناجون میگو تعارف کرده بود خندیدن و نامجون هر بار میگفت:«عزیزم تو یا آلزایمر گرفتی یا دلت می خواد تا مدتی نتونی راه بری.»
بعد از شام هر کدوم از پسرا به اتاقای خودشون رفتن ولی یونگی به اتاق کنار اتاق خودش رفت و کنار دختری که به خواب شیرینی رفته لود دراز کشید و دستش و اروم و نوازش وار روی گونه ی دختر کشید و خیلی اروم زمزمه کرد:«من واقعا متاسفم.»
###################################
خبببب پارت بعد قرار داستان تازه شروع بشه ✨
امیدوارم دوستش داشته باشید ، ووت و کامنت فراموش نشه😉
Havig Love you all 🥰

MaidolWhere stories live. Discover now