جونمیون با بکهیون تماس گرفته بود ازش خواسته بود بیاد دنبال رزی؛میخواست به مقبره ی جی ساب بره.کریس براش توضیح داده بود که بخاطر اعمال سیاسی جی ساب به صورت ناشناس دفن شده؛با این حال رزی اصرار داشت که میخواد ببینتش.
جونمیون بخاطر اینکه میخواست همراه کریس به مشاوره بره نمیتونست ببرتش.بکهیون زنگ خونه ی جونمیون رو فشرد.عقب رفت به در ماشین تکیه داد و منتظر رزی ایستاد.
رزی از خونه بیرون اومد. جونگده و مینسوک هم پشت سرش از در خارج شدن.بکهیون با تعجب بهشون نگاه کرد:
-شما هم میخواین بیاین؟فکر کردم رزی میخواد تنها باشه..-ما اول میریم سر مقبره و بعد رزی تنها میره.
بکهیون با سری تکون داد:
-پس بشینید که بریمرزی صندلی جلو کنار بکهیون نشست.مین سوک و جونگده هم عقب نشستن.بکهیون موزیک آرومی برای رزی پخش کرد و با لبخند بهش نگاه میکرد.چهرش آروم تر از هر وقت دیگه ای بود.همیشه میدونست چیزی بین اون و جی ساب وجود داره اما هیچ وقت اشاره ی مستقیمی بهش نمیکرد.
کریس گفته بود اونو توی شهر کوچیکی تو شصت کیلومتری سئول دفن کردن.بعد از یک ساعت به محوطه ی سرسبزی رسیدن.بکهیون میتونست سنگ های کوچیکی که روی هم گذاشته شده بودن رو روی دو طرف اون سبزه زار ببینه.بکهیون گوشه ای پارک کرد و به عقب چرخید:
-یکی از اون سنگا برای جی ساب و یکی دیگش برای باسِ..روی سنگ جی ساب شماره ی چهل و دو نوشته شدههردو سرشو به معنای تایید تکون دادن و از ماشین پیاده شدن.بعد از چند دقیقه هر دو برگشتن.مینسوک کمی فین فین میکرد.احساساتی شده بود و بکهیون اینو درک میکرد.
حالا نوبت رزی بود.رزی قبل رفتن دست بکهیون رو محکم فشرد و پیاده شد.باد خنکی میومد و هوا تمیز بود.هیچ کس اون اطراف نبود.رزی با خودش فکر کرد،جی ساب همیشه دوست داشت همچین جایی زندگی کنه..جایی دور از مردم جایی که بشه توش راحت نفس کشید.
رزی تو ماه پنجمش بود و حالا کاملا برآمدگی شکمش مشخص بود.وقتی به مقبره رسید عدد چهل و دو رو روی سنگ دید.فقط چهل و دو سالش بود.رزی لبخندی زد و کمی خم شد تا ادای احترام کنه.
-خیلی وقته که گذشته..هوف..نمیدونی چقدر حرف آماده کرده بودم که بهت بزنم..اما الان هیچ کدومش تو ذهنم نمیان.چرا؟..
یک قطره اشک از چشماش پایین ریخت.به شکمش دست کشید و نگاهی به زمین کرد:
-داری میبینیش؟بچه ی ماست..من دوسش دارم.خیلی زیاد.مثل من خیلی سختی کشیده و نبودن تو برای هردومون سخته..ولی میخوام بزرگش کنم..خوب بزرگش میکنم و از پدرش به خوبی یاد میکنم.یادته آخرین حرفی که بهم زدی چی بود؟رزی جوری به زمین و سنگ خیره شده بود که انگار منتظر بود حرفی بشنوه.نگاهش ملتمس بود اما خودش هم میدونست سکوت و منتظر بودن احمقانس.
-گفتی دوستم داری..بعد از سال ها بهم اعتراف کردی..گفتی وقتی این ماجراها تموم بشه منو میاری همچین جایی که تنهایی باهم زندگی کنیم..سر..سر قولت نموندی جی ساب..نموندی
ESTÁS LEYENDO
🔥Attraction🔥
Acciónفیکشن:Attarction کاپل:چانبک،هونهان،کریسهو ژانر:،رمنس،جنایی NC +18 بیون بکهیون زندگی عالی ای رو کنار خانوادش سپری میکرد،اون تو آرامش بود تا وقتی که اون اتفاق افتاد اتفاقی که زندگی بکهیونو تغییر داد اون اتفاق باعث شد با تک تک سلولاش از پدرش متنفر بشه ...