32°•Archive

962 201 62
                                    

خب این چیزی نبود که انتظارشو داشت.
چانیول ده دقیقه بود که توی توالت خودشو حبس کرده بود،اونم دقیقا قبل از اینکه بخوان از شرکت خارج بشن.

جونمیون مدام پشت در توالت راه میرفت و هر یک دقیقه یک بار به در میکوبید تا بلکه چانیول زودتر کارشو تموم کنه.

اون پسر بچه زیادی خودشو با اعتماد به نفس نشون داده بود،صرف نظر از اینکه دل و رودش استرس و اضطراب رو سریع تر از خود چانیول احساس کرده بودن.

بالاخره چانیول با چهره ی تو هم رفته ای در حالی که کمی خم شده بود و دستشو روی شکمش گذاشته بود از توالت بیرون اومد.

جونمیون به وضع چانیول نگاهی انداخت.
-میخوای لوهان بره تو سازمان؟اون از نظر ظاهری  آمادگی بیشتری داره

چانیول اخمی کرد و تو هوا دستشو به دو طرف تکون داد.به سمت ساک روی مبل رفت،نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد.ساک رو برداشت همراه بقیه از اتاق خارج شدن.

***

-این ایده ی خوبی بود که اوه سهون و لوهانم آوردی؟

جونمیون چشماشو تو حدقه چرخوند.بازم نظریه ها و سوال های ییفان شروع شده بود و تو بدترین شرایط؛محض رضای خدا اون میخواست تمرکز کنه.

-ییفان بیا تا آخر این عملیات هیچ صحبتی باهام نداشته باشیم هوم؟وقتی بهت نیاز شد خودت بپر وسط

"جونمیون از کی تا حالا انقدر گوش تلخ شده بود؟"
ولی خب این فقط یه فکر تو ذهنش بود ولی انگار بلند بیانش کرده بود.

جونمیون با عصبانیت سمتش برگشت.
-شاید از اون وقتی که چندین سال منتظر بودم یه دوست بیادو منو از لجن زاری که توش فرو رفته بودم نجات بده ییفان؛اره فکر‌کنم از همون موقع بود که برام هیچ‌اهمیتی نداشت دهنمو جلوی کی باز کنم و هر چی ازم برمیاد روش خالی کنم...و لطفا بیشتر از این عصبانیم نکن و بکش عقب

لوهان و سهون با بهت به چهره ی عصبانی جونمیون و گرفته ی وو نگاه میکردن.چانیول از صندلی عقب ون به صندلی جلو اومد و شونه های کریس رو فشرد و تو گوشش زمزمه کرد که از اونجا بلند شه.کریس بعد از اینکه به خودش اومد از صندلی کنار جونمیون بلند شد و طوری که سرش به سقف ون نخوره روی صندلی عقب نشست و سرشو به عقب تکیه داد.

چانیول پوفی کشیدو منتظر به گوشی جونمیون خیره شد.الان وقت خوبی برای نصحیت جونمیون نبود.چانیول جونمیونو خوب نمیشناخت و اصلا دلش نمیخواست تو کاری که هیچ ربطی بهش نداره دخالت کنه.

بعد از چند دقیقه گوشی جونمیون شروع به ویبره کردن کرد.سوهو قفل گوشی رو باز کرد و پیامی که براش اومده بود رو بلند خوند.

🔥Attraction🔥Donde viven las historias. Descúbrelo ahora