••𝙿𝚊𝚛𝚝3️⃣

620 88 9
                                    

-اوه آره؟ بیشتر میخوای توله ی من؟
منتظر جواب آتسوشی نموند و با مارک کردن گردن آتسوشی ضربه هاش شدت گرفت.
آتسوشی که اصلا نای حرف زدن نداشت عصبانیتش رو با یه اخم نشون داد و سرش رو ناخودآگاه کج کرد تا فضا بیشتری به آکو بده.
-الان تموم میشه فقط یکم دیگه...
با صدایی که بخاطر لذت دو رگه شده بود گفت و با چند تا ضربه دیگه بالاخره داخل پسر خالی شد.
با ملایمت ازش بیرون کشید و بدون بالا کشیدن شلوارش روی تخت افتاد و به نیم رخ پسر کنارش که چشم هاش رو بسته بود و با صدای بلندی تند نفس میکشید خیره شد.
-چطور بود؟
زبونش رو لب هاش کشید و سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود پرسید.
-ازت...متنفرم...
بخاطر نفس نفس زدن هاش بریده بریده حرفش رو زد و صورتش رو داخل بالش فشار داد.
-تا نظرت عوض نشه دس بردار نیستم توله ببر من.
همین طور که دوباره به آتسوشی نزدیک میشد تک خنده ای کرد و بوسه ای روی پیشونی غرق کردش گذاشت و دستش رو روی شکمش حرکت داد.
-درد داری؟
-دستام...
بدون حرفی دستبند رو از دور دست های آتسوشی باز کرد و با دیدن رد های قرمزی که روی مچ دست هاش افتاده بود بوسه ای روی جفت دست هاش گذاشت و همین باعث شد آتسوشی چشم هاش رو با گیجی باز کنه.
-چیه؟ با اون چشای زشتت اونطوری نگام میکنی چرا؟
-چشای من زشته؟! چشای خودتو ندیدی!
-هاع؟ چشای من خاصه. تو درکت پایینه!
-چشای منم رنگ قدرته ولی چشای تو بی حسه. مال من خاص تره.
-همین کسی که صاحب این چشاس الان اولین بارتو برات ساخت اونم به بهترین شکل.
آکو حالت مغرورانه ای به خودش گرفت و زیرچشمی به توله ببر وحشی نگاه کرد. خب شاید همین باعث به وجود اومدن علاقش نسبت به آتسوشی شده بود. همین قدر سرکش، لجباز و وحشی که فقط در برابر خودش ضعیف میشد.
(پایان +۱۸)

یکی از چشم هاش رو باز کرد و سعی کرد بلند شه اما بدنش حسابی درد میکرد و احساس کوفتگی میکرد. آرنج هاش رو روی تخت تکیه داد و چشم دیگش رو هم باز کرد تا اطراف رو بررسی کنه و با دیدن شخصی که کنارش رو تخت دراز کشیده بود با یاد آوری دیروز چشم هاش گرد شد.
-عوضی پاشو!
تقریبا جیغ کشید و بعد از بلند شدن پسر کنارش با ملافه بدنش رو پوشوند‌.
-ای درد! مگه نمیبینی خوابم چرا جیغ میزنی؟!
بخاطر اینکه بد از خواب بیدار شده بود اخم هاش توهم رفت و با چشم هایی که بخاطر عصبانیت آتیشی شده بود به پسر کنارش که ملافه رو جلوی بدن برهنش گرفته بود نگاه کرد.
-من چرا هنوز اینجام؟!
-ببخشید که عین خرس خوابیده بودی و نتونستم حتی خودم ببرمت.
از لای دندون های چفت شدش گفت و عصبی دستش رو لای موهاش کشید.
-من میخوام از اینجا برم.
-خب برو کسی جلوتو نگرفته!
-اینجوری؟!
با دست آزادش به وضعیتشون اشاره کرد.
-لباساتو میپوشی بعدم میری بیرون. چیش انقد سخته؟!
-حواست هس که من تو اتاق تو، تو محل مافیاهام یا نکنه بعد اتفاق دیشب مغزت از کار افتاده؟!
-هوممم به نکته خوبی اشاره کردی توله. فکر کنم از دیشب عقلمو از دست دادم‌.
به آتسوشی نزدیک شد و اول با لبخند شیطنت آمیزی نگاهش کرد و بعد موهاش رو چنگ زد و کمی کشیدشون.
-آاایی چته؟ موهامو ول کن روانی!
-ول میکنم ولی خواستم بهت بفهمونم دیگه ماله منی.
موهاش رو با شتاب ول کرد و از روی تخت بلند شد و مشغول پوشیدن لباس هاش شد.
وقتی موهاش از چنگ آکو در اومد دستش رو روی سرش کشید و نگاه غضبناکی بهش انداخت. اون ماله کسی نبود فقط ماله خودش بود و اتفاق دیشب رو یه تجاوز یا لذت یک طرفه میدونست و دیگه دلش نمیخواست همچین چیزی بین خودشون بیفته. همین که اولینش رو به راحتی باخته بود براش کافی بود و تحمل دوباره اتفاق افتادنش رو نداشت. حتما آکو هم فقط از روی یه لذت زود گذر اون کار رو کرده بود و دیگه تکرارش نمیکرد. خودش رو با این فکر تا حدودی آروم کرد و با وجود کمر درد شدیدش از روی تخت بلند شد و دونه دونه لباس هاش رو تنش کرد.
همون طور که لباس هاش رو می پوشید زیر چشمی به آتسوشی نگاه میکرد. قطعا بیشتر از قبل ازش متنفر شده بود در این شکی نبود چون اولینش رو ازش گرفته بود بدون هیچ لذتی اون هم به طرز خشنی. مطمئنا هر کی بود از دستش عصبانی میشد و این از روی مهربون آتسوشی بود که یه سیلی تو صورتش نخوابونده بود!
همون جوری که اومده بودن برگشتن با این تفاوت که سکوت ترسناکی بینشون بود و جفتشون هم عصبی هم گیج بودن.
تا جایی که امکانش بود آتسوشی رو همراهی کرد و بدون اینکه خداحافظی کنن از هم جدا شدن.
وقتی از هم جدا شدن با تمام توانش با اینکه درد زیادی توی تمام نقاط بدنش مخصوصا کمر و پایین تنش داشت دوید و خودش رو به ساختمون آژانس رسوند.
با ورود ناگهانیش به کافه همه شوکه شدن و با تعجب نگاهش کردن و اولین کسی که سمتش اومد کیوکا بود.
-آتسوشی خوبی؟
همین یدونه سوال کافی بود تا خودش رو داخل بغل کیوکا بندازه و به گریه بیفته و کیوکا بدون حرف دیگه فقط دست هاش رو دورش حلقه کرد.
-متاسفم...
از بغل کیوکا بیرون اومد و سرش رو پایین انداخت و اشک هاش رو پاک کرد. با گریه همه چیز رو بد تر کرده بود. چه توضیحی داشت بهشون بده؟
-من تا خونش میبرمش.
کیوکا سریع توضیح داد تعظیم کوتاهی کرد و با دستی که دور کمر آتسوشی حلقه کرده بود سمت در همراهیش کرد.

🤍𝓑𝒍𝒂𝒄𝒌 𝒂𝒏𝒅 𝓦𝒉𝒊𝒕𝒆🖤Where stories live. Discover now