••𝙿𝚊𝚛𝚝5️⃣

547 80 8
                                    

-با این شروع چطوری؟
وقتی روی شکم آکو نشست ابروهاش رو بالا انداخت و موهای مشکیش رو توی دست هاش گرفت و انقدر کشیدشون تا سرش رو بلند کرد.
-دلیل این کارات چیه؟
با اخم توهم رفته پرسید و به صورت ناخوانا آتسوشی خیره شد.
-گفتم که میخوام باهات حرف بزنم به روش خودت.
از اونجایی که دیگه کنترلی روی عصبانیتش نداشت دست مشت شدش توی صورت آکو با شدت فرو اومد.
سرش دوباره روی بالش افتاد و دستش رو روی صورتش کشید. درستکه دردش گرفته بود اما در برابر درد قلبش هیچی نبود...
-ازت متنفرم. هر روز، هر دقیقه، هر ثانیه!
داد بلندی زد و ضربه های بعدیش رو پشت سرهم توی فک و قفسه سینه آکو زد.
دلیل این رفتار و حرف های آتسوشی رو خوب میدونست و بهش حق میداد. کاری که کرده بود قابل بخشش نبود و با هزار تا مشت دیگه هم بخشیده نمیشد، فقط شاید کمی دل آتسوشی رو آروم میکرد اون هم برای چند لحظه.
مشت هاش وقتی متوقف شدن که اشک هاش از صورتش روی صورت آکو پایین ریختن. نمیدونست چرا ولی از اینکه با مشت هاش صورت آکو رو داغون کرده بود ناراحت بود. حالا دیگه از خودش متنفر شده بود که چرا آکو رو کتک زده بود.
بعد از متوقف شدن مشت های آتسوشی روی قفسه سینش و افتادن قطره های اشک روی صورتش چشم هاش رو باز کرد و مشت های آتسوشی رو به لب هاش نزدیک کرد و آروم روشون رو بوسید.
با یه دست مشت هاش رو نگه داشت و با پشت دست دیگش گونه هاش نوازش کرد. میتونست با این وضعیت کنار بیاد چون خودش مقصر بود. دیگه حتی اگه آتسوشی ازش فاصله میگرفت هم تحمل میکرد چون با کار هاش اشک آتسوشی رو در آورده بود و دیگه نمیخواست هیچ وقت اشک هاش رو ببینه حتی اگه علتش خودش بود.
با چشم های بسته سرش رو روی سینه آکو انداخت و دست هاش رو دو طرفشون گذاشت. از اون روز، از همون بوسه فقط یک چیز آرزوش شده بود و اون هم آرامش بود و حالا که سرش روی قفسه سینه آکو گوشش دقیقا روی قلبش بود با شنیدن صدای تپش قلبش به آرامش رسید. نباید از اون وضعیت، از اون صدای و از اون پسر خوشش میومد اما نمیتونست منکر آرامشی که بهش میداد بشه! از یتیم خونه لعنتی به بعد نه طعم عشق رو چشیده بود نه طعم آرامش مخصوصا از دو روز پیش ولی الان انگار به همه این ها رسیده بود. تنها چیزی که عذابش میداد این بود که اون آدم که قلبش انتخاب کرده اشتباهه ولی مگه میشد جلوی قلب سرکش رو گرفت؟
وقتی حرکت و صدای دیگه از آتسوشی ندید دستش رو با تردید سمت سرش برد و موهاش رو نوازش کرد و با دست دیگش کمرش رو. دیگه مطمئن شده بود که حسی که داره عشقه. اون ببر سفید لجباز رو میخواست و براش مهم نبود اگه انتخابش غلط بود و آینده چی میشد اون فقط توله ببرش رو میخواست توی آغوشش. همین و بس!
اونقدر توی حالت موندن تا آتسوشی سرش رو بلند کرد و با دیدن لب زخمی و صورت کبود آکو خودش رو لعنت فرستاد. دستش رو جلو برد و انگشت شصتش رو روی زخم گوشه لب و کبودی صورتش کشید. با دیدن اون وضع آکو دوباره داشت به گریه می افتاد.
-توله ببر خوبی؟
-م...من...
-هیسس اگه قراره مِن مِن کنی همون بهتر ساکت باشی و بزاری من لب های خوشگلتو ببوسم.
منتظر جوابی از آتسوشی نموند و با بلند کردن سرش لب هاشون رو بهم وصل کرد. بوسه مثل مسکن بود. کوچیک بود اما تمام بدن و ذهنت رو آروم میکرد. مگه حتما باید باهم حرف میزدن تا حالشون خوب باشه وقتی که میتونستن با یه بوسه تمام حال بدشون رو از بین ببرن؟
درستکه چشم هاش رو بسته بود اما جرعت تکون دادن لب هاش رو نداشت و اجازه داد مثل بار اول کنترل بوسه دست آکو باشه، هرچند تجربه ای هم توی بوسیدن کسی نداشت.
به همون بوسه کوتاه راضی شد و لب هاش رو از لب های پسر روبه روش جدا کرد تا بیشتر تحت فشار نزارتش.
-چرا...
-چی چرا؟
-من لباتو میخوام.
-واو... توله خودتی؟
با حرفت آتسوشی حسابی تعجب کرد. الان با وجود اینکه ارش متنفر بود گفته بود لب هاش رو میخواد؟ نه اصلا قابل باور نبود!
-گفتم لباتو میخوام زود باش.
بجای اینکه چیزی بگه لب هاش رو روی لب های آتسوشی کوبید و با یه حرکت جاهاشون رو عوض کرد و شروع به مک زدن لب هاش کرد. چطور ممکن بود لب های یه نفر بعد هر بوسه انقدر شیرین تر بشه؟ شاید این چیزی بود که آدم های عاشق تجربش میکردن. هرچقدر که می گذشت عشقشون نه تنها کم بلکه بیشتر میشد. عشق واقعی همین بود.
همین طور که مشغول مزه کردن لب هاو دهن آتسوشی بود آروم دستش رو پایین برد و از زیر لباسش رد کرد و نوازش وار دستش رو روی شکمش کشید.
میخواست بخاطر نفس کم آوردن اعتراض کنه و ضربه ای به آکو بزنه اما انگار جادو شده بود. انگار که لب هاشون رو با چسب بهم چسبیده بودن.
لب هاش رو با بی میلی از لب های آتسوشی جدا کرد و پیشونیش رو پیشونی آتسوشی تکیه داد.
-چیه؟ انقد یعنی منو میخوای؟
با شنیدن صدای ناله اعتراضی پسر زیرش با خنده گفت و دستش رو بالا تر کشید.
-نمیشه...نمیشه بیشتر جلو بریم لطفا...؟
با فشرده شدن پهلوش توی دست های پسر بزرگ تر با لحن اعتراضی گفت و با اخم نگاهش کرد.
-همین دیشب باهم بودیم. نمیشه چند روز پشت سرهم. بدن کوچولوت اذیت میشه.
بوسه ای به گونه پسر کوچک تر زد و دستش رو نوازش وار روی پهلوش کشید.
-خواهش میکنم. نمیتونم تحمل کنم...
-عو عو. حسابی تحریک شدیا.
برای دیدن وضعیت پسر زیرش زیپ و دکمش رو باز کرد و با دیدن عضو سخت شدش با نیشخند گفت.
-خیله خب یکاری میتونم برات بکنم.

🤍𝓑𝒍𝒂𝒄𝒌 𝒂𝒏𝒅 𝓦𝒉𝒊𝒕𝒆🖤Where stories live. Discover now