••𝙿𝚊𝚛𝚝⁦1️⃣⁩⁦1️⃣⁩

399 61 11
                                    

-آکوتاگاوا.
-بله.
-اینکه آدم چیزیو مخفی کنه یعنی نمیخواد کسی متوجه بشه حالا به هر دلیلی اما بهتره یکم رو رفتارت فکر کنی.
-از چی حرف میزنی چویا؟!
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب پرسید.
-خودت میدونی دارم از چی حرف میزنم. قبل از اینکه اتفاق بد تری بیفته اون رابطه رو تموم کن.
با لحن طعنه داری گفت و با ضربه ای که به شونه آکو زد از کنارش رد شد‌.
-زندگیم به خودم مربوطه و تو حق دخالت نداری. اگه چیزی از رابطه بلد بودی نمیزاشتی دازای ازت جدا بشه پس منو نصیحت نکن!
از لای دندون هاش غرید و به سرعت قدم برداشت تا از اون آدم و از اون فضا دور بشه.
اینکه آکوتاگاوا چجوری راجب رابطه خودش و دازای میدونست از یک طرف گیجش کرده بود و از طرف دیگه اینکه نمیخواست رابطش رو با آتسوشی تموم کنه باعث عصبانیتش میشد. اگه خودش و دازای نمیتونستن باهم باشن پس آکو و آتسوشی هم شانسی برای ادامه دادن این رابطه نداشتن!
••••••
-دوباره مافیا؟!
-خودشون، خودشونو درگیر کردن مشکل ما نیس.
-بهرحال باید باهاشون دوباره وارد جنگ بشیم و من دیگه تحملشو ندارم!
-یجوری میگی تحملشو نداری انگار قراره بفاکت بدن.
با نیشخند گفت و سریع از کونیکیدا فاصله گرفت تا از دست حمله هاش در امان باشه.
-رانپو بیا منو تو و آتسوشی بریم.
-صبر کن دازای باید خوراکیامو بردارم‌.
هوفی کشید و منتظر رانپو موند و توی همون مدت آتسوشی هم بهشون ملحق شد.
-کجا کجا با این عجله؟!
-میریم خوش گذرونی!
با ذوق زدگی گفت و رانپو و آتسوشی رو دنبال خودش کشید.
-اگه آش و لاش بگردین باز من دیگه جمعتون نمیکنمااا!
-باشه یوسانو.
دستی برای یوسانو تکون داد و همین طور که رانپو و آتسوشی رو به سمت در هل میداد سه تایی از ساختمون خارج شدن‌.
-اگه به دست مافیا کشته نشین به دست کونیکیدا کون و رئیس دیگه حتما کشته میشیم!
آتسوشی با ترس گفت و نگاهی به دازای و رانپو که بیخیال بودن انداختن.
-از لحظه ببر آتسوشی کون!
دازای با چشم هایی که از ذوق برق میزد گفت و جلو تر حرکت کرد.
-من که قرار نیس کاری بکنم میشینم یه گوشه و چیپسمو میخورم‌‌.
رانپو با بیخیالی گفت و دنبال دازای حرکت کرد و آتسوشی با شونه های افتاد پشت سرشون رفت.
•••••••
فاک فاک فاک! از این بد تر نمیشد. آژانس از نقششون با خبر شده بود و دازای و آتسوشی و رانپو برای جنگ باهاشون اومده بودن و از اون بد تر چویا هم همراهش بود. مطمئن بود توی دل آتسوشی هم مثل خودش آشوبی بپاعه و این رو از مردمک های لرزونش میتونست متوجه بشه.
-به به دازای مشتاق دیدار!
-منم از دیدنت خوشحال شدم چویا!
چویا و دازای برای مبارزه باهم، با هر قدم بهم نزدیک تر میشدن و آتسوشی و آکوتاگاوا با نگرانی نگاهشون میکردن. تنها کسی که توی اون جمع بیخیال گوشه ای نشسته بود رانپو بود که داشت دونه دونه بسته های خوراکی ها رو خالی میکرد.
-ایندفعه دیگه میکشمت.
-منتظرم دوست قدیمی‌.
برعکس چویا که کفری شده بود دازای حسابی آروم و ریلکس بود.
همین که خواستن بهم حمله کنن بقیه افراد مافیا و آژانس وارد شدن اما این اصلا به نفعمشون نبود چون جنگ بزرگ تری در راه بود!
اصلا حصله جنگ دوباره رو نداشت پس سعی کردن عقب نشینی کنه. حتی رانپو هم که تا قبل اومدن افراد آژانس ریلکس بود حالا وارد میدون جنگ شده بود.
همون طور که داشت عقب نشینی میکرد با چشم دنبال آکوتاگاوا می گشت ولی مگه میشد از بین اون همه آدم که مدام بهم حمله میکردن پیداش کنه؟
به عقب عقب رفتن ادامه داد تا اینکه با برخورد به جسمی سرجاش ایستاد و با تعجب سمتش برگشت.
-دنبالم میگشتی؟
در جواب سوالش فقط سر تکون داد.
-خودم اومدم پیشت ببری.
با نیشخند گفت و مچ دست آتسوشی رو توی دستش اسیر کرد و دنبال خودش کشید.

🤍𝓑𝒍𝒂𝒄𝒌 𝒂𝒏𝒅 𝓦𝒉𝒊𝒕𝒆🖤Место, где живут истории. Откройте их для себя