.
.
.
.
: "باشه قبوله، من قبول میکنم."
اعضا یکی بعد از دیگری ازمون خداحافظی میکنن و از در خارج میشن.
: "هیونگ مواظب خودت بااش." یوسانگ درحالی که سانو محکم بغل کرده میگه و بعد از بغلش درمیاد و به عنوان اخرین فرد کافمونو ترک میکنه.
: "باورم نمیشه... الان اینجا مال تو شد؟" با بهت میگم و دور خودم چرخی میزنم.
: "میشه گفت صاحب فعلیش منم..." با خنده میگه و پشت پیشخون میره، "قهوه میخوری؟"
: "نوچ. هات چاکلت میخوام." درحالی که از پله ها بالا میرم فریاد میزنم.
رو به روی دیوار شیشه ای جایی که چند دقیقه قبل مینگی ایستاده بود، می ایستم. ازون فاصله چراغ های شهر مثل ستاره های کوچیک افشون شده روی زمین میموندن.
بعد از مدتی کنارم قرار میگیره و لیوان هات چاکلت داغ رو میون انگشتام قرار میده.
: "میدونی سانا. اون موقع که رقصیدنت رو دیدم، منظورم موقع استریت دنسه. فکر میکردم تو مثل آسمونی و من مثل زمین. بهم رسیدنمون غیرممکن بود، و هیچ نقطه اشتراکی نداشتیم." هنوزم به به رو به رو خیرم و نوک انگشت اشارم رو روی ستاره های زمینی حرکت میدم.
: "به این فکر نکردی که آسمون غیر از زمینش کس دیگه ای رو نمیبینه؟ اون نه ماه درخشندش رو میبینه و نه ستاره های ریزش رو. نه آدمای عجولی که حتی برای لحظه ای وقت باارزششون رو برای ایستادن زیر چترش تلف نمیکنن و نه حتی گیاهایی که تمام توجهشون معطوف خورشیدشونه. هیچوقت به این فکر نکردی که آسمون فقط نیازمنده زمینشه تا خودنمایی کنه؟ هیچوقت فکر نکردی من روی اون استیج داشتم تمام تلاشم رو میکردم تا خودم رو فقط به تو نشون بدم؟"
از جوابش خشکم میزنه. هیچوقت ازین دید بهش نگاه نکرده بودم. سان تلاش میکرد تا خودش رو به من ثابت کنه؟ اما چرا؟ پرسشی نگاش میکنم و اون قهوش رو فوت میکنه.
: "چون تو یکی از بهترین دنسرایی هستی که به عمرم دیدم. شاید فقط داشتم سعی میکردم بهت نشون بدم منم میتونم برقصم؟ که منم میتونم روی موج اهنگ سوار شم؟" بهم نگاهی میندازه. به منی که رو به روش کوچیک به نظر میرسم.
: "باورم نمیشه فکر کردی من خوب میرقصم." ناباور زمزمه میکنم.
: "خوب نه، عالی!" دوباره سمت شیشه برمیگرده.
: "وقتی اونطوری رهات کردم، چه فکری تو سرت نقش بست؟" ناگهان دلم میخواد بدونم اون چه احساسی داشت. وقتی من تو آغوش سونگهوا میلرزیدم و میخواستم از رقصیدن دست بکشم.
YOU ARE READING
Panacea
Fanfiction"تو... توام یه خاکستری ای!" "آره... ولی من یه خاکستریم که میخواد خاکستری لعنتی تو باشه!" ~خلاصه: وویونگ یه پالت رنگه... کسیه که توی رنگ ها و حس ها قوطهوره. سان خاکستریه و درکی از احساسات نداره. وقتی یکیشون ناخواسته مکنده رنگ های دیگری شده و تنها ها...