*ساید استوری چپ 5*
با نگاهش التماسم میکنه لمسش کنم و برای لحظه ای میخوام بهش گوش بدم. میخوام اجازه بدم بدنم لمسش کنه تا بشکنه و خورد بشه و گوشه ای بی روح رها شه.
سمتش خیز برمیدارم و امادم تا از روحش بنوشم ولی با افتادن سایه اعتماد تو چشماش به خودم میام. اون بهم اعتماد کرده. اون سعی کرده بشناستم. اون بهم یه شانس برای اثبات خودم داده و اون به خودش یه شانس برای دوست داشتن من داده. من هیولا. من کثیف و من خودخواه. نمیتونم این کارو باهاش بکنم. نمیتونم کاری رو باهاش بکنم که اطرافیانم بی رحمانه با من کردن... اون فقط خیلی خالص و پاکه. نه من نمیتونم.
ترسیده عقب میکشم و میدونم که میترسونمش. کاش فقط بره... بره و هرگز برنگرده. برنگرده تو این منجلاب و نخواد که با من غرق شه. کاش اینقدر حماقت نکنه. با دلم التماسش میکنم و با زبونم نیشش میزنم. زیباترینم حالا میبینی که با چه ماری طرفی؟ میبینی من چقدر سمیم؟ حالا ازم فرار میکنی و میزاری تو خون خودم غرق شم؟
با صدای بسته شدن در هیستریک میخندم و با دستای لرزونم موهامو چنگ میکشم. چرا اونو از خودت روندی؟ چرا همین یه ذره دوست داشتن رو هم ازش دریغ میکنی؟ چرا اینقدر بی عرضه و به درد نخوری؟ چرا اینقدر زشتی؟ تو لیاقت هیچی رو نداری چطور به خودت اجازه دادی بترسونیش؟؟ تو چطوری به خودت جرعت میدی فرار کنی؟ یادت رفته تو برای دیگران زندگی میکنی؟ یادت رفته روح و جسمت متعلق به اونان و حق نداری چیزی رو برای خودت حس کنی و داشته باشی؟
: "خفه شو!!" با عصبانیت سر صدای دیوونه کننده درون ذهنم فریاد میکشم و مشتام رو محکم به دیوار میکوبم، "خفه شو خفه شو خفه شو..."
روی زمین لیز میخورم و اجازه میدم زخمام سر باز کنن و درد تموم ذهنم و پیام های عصبی بدنم رو به بازی دربیاره.
لبخند محزونی بخاطر نشنیدن صدای رومخ ذهنم روی لبام میشینه و اشکام گونه هام رو در آغوش میگیره.
*ساید استوری چپ 10*
با شیطنت خودشو روی پام تکون میده و صورتش میدرخشه. سرم رو روی شونش میزارم. الان و در این لحظه و درمقابلش اینقدری احساسات کثیف و تیره و زشت در برم گرفته که نمیتونم بزارم منی رو ببینه که درمقابل زیبایی رویاییش مثل یه تیکه زغال کوچیک و بی ارزش دیده میشه. منِ زشت به درد نخور که از شنی که روش نشسته هم بی ارزش تره. اون از من خیلی بالاتره.
محکم در اغوشش میگیرم مبادا چهره کریهه ام رو ببینه. که مبادا ترکم کنه. بی مهابا بهش وابسته شدم و خودم رو بهش باختم و الان از من چیزی جز یه تیرگی بینهایت نمونده. نمیتونم تنها نقطه روشنم رو به خودم ببازم... خودش رو تکون میده و میدونم که میخواد طلوع رو ببینه ولی اگه چهره من رو ببینه چی؟
أنت تقرأ
Panacea
أدب الهواة"تو... توام یه خاکستری ای!" "آره... ولی من یه خاکستریم که میخواد خاکستری لعنتی تو باشه!" ~خلاصه: وویونگ یه پالت رنگه... کسیه که توی رنگ ها و حس ها قوطهوره. سان خاکستریه و درکی از احساسات نداره. وقتی یکیشون ناخواسته مکنده رنگ های دیگری شده و تنها ها...