!دوست

130 45 11
                                    

.

.

.

.

"فقط برام رقصید."

روی تختم دراز کشیدم و درحال پاپکورن خوردن به تونی استارکی خیره شدم که داره از بزرگترین دستاوردش یعنی مرد آهنی جلوی دادگاه دفاع میکنه.

: "شاید منم باید از رقصیدن دفاع کنم؟ اخه رقصیدن که بزرگترین دستاوردم نیست..."

یه توده حجیم توی گلوم تشکیل شده که حتی با پاپکورن هم از بین نمیره. تیک تاک ساعت توی سرم میپیچه و میدونم که دارم آخرین دقایق رو برای رسوندن خودم به استادیوم از دست میدم.

: "ازت متنفرم چوی سان!!"

: "اگه بفهمم چی باعث شده بیخیال اون رژیم سفت و سخت بشی و ازم بخوای برات دوکبوکی درست کنم دستاشو میبوسم." مینا ذوق زده میگه و خودش رو به داخل اتاق میکشه و اون غذای پر ادویه رو مقابلم میزاره.

پوزخندی به چشمای براقش میزنم و زمزمه میکنم؛ "اگه فقط میفهمیدی چطوری انگیزم برای زندگی کردن ازم گرفته شده هنوزم همینقدر خوشحال میبودی؟"

رقصیدن یه انگیزه بود برای زندگیم. یه راهه فرار. فرار از روتین خسته کننده درس ها و سخت گیری ها و قضاوت شدن ها. و حالا من همونم نداشتم.

ظرف دوکبوکی رو دست نخورده روی پاتختی میزارم و خودمو محکم رو تختم پرت میکنم؛ فقط دوست دارم برم بمیرم!





: "تو چرا خونه ای؟"

مادرم با تعجب میپرسه و به سونگهوای گرفته نگاهی میندازه. پشت میز اشپزخونه نشستن و درحال عصرونه خوردنن.

: "دیگه نمیرم استادیوم."

: "چی؟؟"

جفتشون بهت زده میپرسن و من نگاه خنثی ای بهشون میندازم و جملم رو تکرار میکنم، "دیگه نمیرم استادیوم."

: "کسی برات قلدری کرده؟"

: "بخاطر سانه؟؟"

همزمان میپرسن و بعد مادرم جهش برمیداره سمت سونگهوا؛ "سان کیه؟"

سونگهوا زیرچشمی بهم نگاهی میندازه ولی میدونم که اگه اجازه ای که ازم میخواد رو بهش بدم، این شاید حتی تبدیل بشه به اخرین دقایق زندگی سان توی کره جنوبی!

: "دوستمه."

: "اوه خب پس دوستته که بهت قلدری کرده!"

: "نه مامان... نه."

با کلافگی مینالم و سرم رو روی میز اشپزخونه میزارم. خاکستری مهربون و منظم من کسیه که نمیتونه کوچکترین مشکلی رو توی زندگی پسرش تحمل کنه. از همون بچگیم هرچیزی که میخواستم و میخواست رو برام تدارک میدید. اگه از نقاشی خوشم نمیومد، استادم رو مجازات میکرد. اگه توی دفاع شخصی استعداد نداشتم، مربیم سرزنش میشد. اگه از پس درس هام برنمیومدم، معلم هام اینده کاریشون رو از دست میدادن. اگه یه خرابکاریه خیلی کوچیک میکردم تا کمی طعم هیجان رو بچشم، دوستام به جام تنبیه میشدن. خاکستری مهربون و پر دغدغه من که هیچوقت زیربار اینکه پسرش مقصره، نمیرفت. پس چطور میتونستم اجازه بدم همه چی سر سان خراب شه؟ مخصوصا الان که میدونم که میدونه جونم به رقصیدن بنده و حالا که دیگه نمیخوام برقصم یعنی یه انقلاب به راه افتاده!

PanaceaDove le storie prendono vita. Scoprilo ora