دوست دارم

104 34 36
                                    

.

.

.

.

تموم سلول های تنم ناباور فریاد میکشن؛ سان خودکشی کرده!


پشت در اورژانس دور خودم چرخ میزنم و محکم پوست لب سوزناکم رو میکنم.

: "چیشد خانم دکتر؟" سمت دکتر سان حمله ور میشم و ترسیده میپرسم با وجود اینکه دلم نمیخواد جوابش رو بشنوم.

: "حالش خوبه. معدش رو شست و شو دادیم. فقط باید منتظر بمونید به هوش بیاد." بی حس میگه و من نفس راحتی میکشم.

: "شما دوستشید درسته؟" دکتر با لحن مهربونی میپرسه.

: "میشه گفت." سرد جواب میدم.

: "ببینید جناب. من پرونده دوستتون رو چک کردم. ایشون اولین بارشون نیست که دست به همچین کاری میزنن. سری قبلم به اقای سونگ گفتم بهتره پیش یه مشاور ببریدشون. اگه با همین روال پیش بره شاید بعدا دیگه کاری از من یا همکارام بر نیاد. حتی همین سری هم خیلی شانس اوردن شما زود رسوندینشون به بیمارستان."

حرفاش تو گوشم زنگ میزنه و پاهام بدن سستم رو داخل اتاق میکشه.

اولین بارشون نیست

پیش یه مشاور

شاید بعدا دیگه کاری از من یا همکارام بر نیاد

خیلی شانس اوردن

محکم روی زانو هام میوفتم و پاهام با صدای بلندی به زمین برخورد میکنن. سد اشکام فرو میریزه و هق هق ارومم بین لبای گاز گرفته شدم خفه میشه.

بدنش اونجا رو تخته. گرم و زنده.

چشمام رو صورتش میلغزه و بعد روی پلکهای بازش ثابت میمونه. محکم اشکامو پاک میکنم و بلند میشم.

: "خودکشی کردی!" عصبی میغرم.

صورتش سمتم میچرخه و چشمای بی فروغ و خالیش بهم خیره میشه، "وویونگ."

: "سان تو خودکشی کردی!!!!!!" سینم به شدت پایین بالا میشه و حجوم گرما به صورتم رو حس میکنم.

: "میتونم توضیح بدم."

: "اون توضیحتو شیاف کن واسه خودت مرتیکه. میفهمی چه حسی داشتم وقتی اونطوری توی وان دیدمت؟؟ هیچ میدونی چه حسی داره وقتی میبینی کسی که دوسش داری سینش بالا پایین نمیشه؟؟"

حالا عملا دارم سرش داد میکشم و اون فقط صورتش رو توهم میکشه.

: "متاسفم."

: "متاسفی؟؟ اره میدونی چیه؟ اصلا تو همینجوری متاسف باش تا من برم خودمو از بالای همین ساختمون پرت کنم پایین."

PanaceaWo Geschichten leben. Entdecke jetzt