.
.
.
.
اون از خواهرش متنفره.
مقابل هم روی تخت دراز کشیدیم. مشغول نوازش چتری هاشم و اونم اروم پهلومو گرفته.
: "مطمعنی نمیخوای پیشت بمونم؟" برای بار پنجم میپرسم.
: "اوهوم. نمیخواد نگرانم باشی سوییتی پای. بهرحال قرار نیست زیاد بمونه..." خسته زمزمه میکنه.
: "اصلا چرا داره میاد؟" با تنفر لب میزنم. حتی ندیده ازش بدم میاد.
: "فکر کنم حس کرده زیادی ازم دور بوده و منم خیلی احساس اعتماد به نفس میکنم و شروع به دوست داشتن خودم کردم. میخواد ریکاوریم کنه." با لحن تلخی میگه و من دلم میگیره.
سمتش میلغزم و محکم میون بازوهام میگیرمش، "آخه دورت بگردم تو دیگه چی برات مونده که هی اذیتت میکنه." اینقدر مظلوم شده که حس میکنم میخوام هر آن هق بزنم.
: "نمیدونم." نفس هاش تیکه تیکه بیرون میان.
: "نمیخوام ترکت کنم."
: "نمیخوام اینجا باشی. وقتی اون داره... میدونی..." پیشونیش رو به سینم میماله.
هیچی نمیگم و فقط روی موهاش رو طولانی میبوسم.
: "دوستم داری؟"
: "دوست دارم سانا."
لبخند معذبی به روش میپاشم، "میذاری بیام تو؟"
: "بااینکه هنوزم متوجه نیستم ساعت 6:30 صبح اینجا چیکار میکنی ولی..." آهی میکشه، "بیا تو."
مینا رو کنار میزنم و وارد عمارت میشم، "مامان کجاست؟"
: "خواب." طوری جواب میده انگار سوالم چرت ترین سوال عالم بوده.
: "خوبه." پشت میز آشپزخونه جا میگیرم، "اورئو داریم؟"
: "نه... بعد ازینکه سری اخر تموم شدن خانوم دیگه نگرفتن."اخمامو تو هم میکشم. چه زود حضورم فراموش شده، "باشه پس من میرم اتاقم بخوابم یکم."
: "چشم."
با سردرد پلکامو از هم فاصله میدم و دستامو از رو گوشام برمیدارم. صدای بلند اون موزیک ازار دهنده داره مغزم رو میجوه.
ساعت طرفای ده و نیمه. از اتاق خارج میشم و با دیدن مادرم که درحال زومبا کار کردنه پوکر میشم.
YOU ARE READING
Panacea
Fanfiction"تو... توام یه خاکستری ای!" "آره... ولی من یه خاکستریم که میخواد خاکستری لعنتی تو باشه!" ~خلاصه: وویونگ یه پالت رنگه... کسیه که توی رنگ ها و حس ها قوطهوره. سان خاکستریه و درکی از احساسات نداره. وقتی یکیشون ناخواسته مکنده رنگ های دیگری شده و تنها ها...